تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
شنآسsand millواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی استوانهای و قائم، حاوی شن، با میلۀ چرخان و دیسک (disc) که آسمایه در آن میگردد متـ . آسیای شنی
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
شن و ماسهsand and gravelواژههای مصوب فرهنگستانمواد ساختمانیای با اندازۀ درشتتر از سیلت و ریزتر از قلوهسنگ
شهانشهلغتنامه دهخداشهانشه . [ ش َ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شاهانشه . شاهانشاه . ملک الملوک . رجوع به شاهنشاه و شاهنشه شود.
شهانشهیلغتنامه دهخداشهانشهی . [ ش َ ش َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ، حامص مرکب )مخفف شاهانشهی . شاهانشاهی . رجوع به شاهنشاهی شود.
شهانهلغتنامه دهخداشهانه . [ ش َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) مخفف شاهانه . شاهانه و منسوب به پادشاه . (ناظم الاطباء) : هر روز چنین شهانه کاری میکن بر چهره ٔ ایام نگاری میکن . ؟ (از لباب الالباب ).
ارشیالغتنامه دهخداارشیا. [ اَ ] (هزوارش ، اِ) بلغت زند و پازند تخت و اورنگ شهان را گویند. (برهان ). عرش .
بادللغتنامه دهخدابادل . [ دِ ] (ص مرکب ) شجاع و دلاورو صاحبدل . (ناظم الاطباء). پردل . دلیر : همه بتیغ گرفته ست وز شهان ستده ست شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ . فرخی .پادشاه بادل و جگردار، بدو دست بر سر و روی شیر زد. (تاریخ بیهقی
گاهفرهنگ فارسی عمیدظرفی که در آن سیموزر ذوب میکردند؛ بوتۀ زرگری: ◻︎ شهان بهخدمت او از عوار پاک شوند/ بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه (فرخی: ۳۴۳).
خسروگهرلغتنامه دهخداخسروگهر. [ خ ُ رَ / رُو گ ُ هََ ] (ص مرکب ) شاهزاده . از نژاد شهان . از نژاد خسروان : سه خواهر ز یک مادر و یک پدرپریچهره و پاک و خسروگهر.فردوسی .
غارلغتنامه دهخداغار. (اِخ ) ولایتی است در عربستان : ملک جهان بگیری از قاف تا به قاف گنج شهان ببخشی از غور تا به غار. منوچهری .کازیمیرسکی گوید غار در این شعر منوچهری ولایتی است در عربستان .
شهانشهلغتنامه دهخداشهانشه . [ ش َ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شاهانشه . شاهانشاه . ملک الملوک . رجوع به شاهنشاه و شاهنشه شود.
شهانشهیلغتنامه دهخداشهانشهی . [ ش َ ش َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ، حامص مرکب )مخفف شاهانشهی . شاهانشاهی . رجوع به شاهنشاهی شود.
شهانهلغتنامه دهخداشهانه . [ ش َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) مخفف شاهانه . شاهانه و منسوب به پادشاه . (ناظم الاطباء) : هر روز چنین شهانه کاری میکن بر چهره ٔ ایام نگاری میکن . ؟ (از لباب الالباب ).
کرمانشهانلغتنامه دهخداکرمانشهان . [ ک ِ ش َ ] (اِخ ) کرمانشاهان . شهر کرمانشاه . شهری است مشهور که آن را کرمانشه نیز گویند : به ده فرسنگ از کرمانشهان دورنه از کرمانشهان بل از جهان دور. نظامی .به کرمان رسید از کنار جهان ز کرمان درآمد