ضیاحلغتنامه دهخداضیاح . [ ض َ ] (ع ص ) شیربسیارآب . (مهذب الاسماء). شیر تنک آب آمیخته . ضیح . (منتهی الارب ). لبن رقیق ممزوج . (فهرست مخزن الادویه ).
ضیاحلغتنامه دهخداضیاح . [ ض َی ْ یا ] (اِخ ) ابوالضیاح انصاری ، نعمان بن ثابت . صحابی بدری . (منتهی الارب ).
داع داعلغتنامه دهخداداع داع . [ ع ِ ع ِ ] (ع صوت ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را خوانند یا زجر کنند. (منتهی الارب ).
داهلغتنامه دهخداداه . [ ه َ ] (اِخ )استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم وقوم را سکائی شمارد. (ایران باستان ج 3 ص 2192 و 2198). طایفه ای از سکاها که در شمال گرگان و در ساحل جنوب ش
آبناکلغتنامه دهخداآبناک . (ص مرکب ) آب دار. آمیخته به آب : ضیاح ، ضیح ؛ شیری آبناک . و زمینی آبناک ؛ زمین که چشمه های بسیار دارد. زمین که آب از آن تراود.
ابوالضیاحلغتنامه دهخداابوالضیاح . [ اَبُض ْ ضیا ] (اِخ ) نعمان یا عمیربن ثابت بن نعمان اوسی انصاری . صحابیست . او غزوه ٔ بدر و احد و حدیبیه و خندق را دریافت و در غزوه ٔ خیبر بدرجه ٔ شهادت رسید.