عفلغتنامه دهخداعف . [ ع َ ] (اِ صوت ) آواز سگ . (آنندراج ). عفعف . عفف . رجوع به عفعف و عفف شود.- عف کردن ؛ عفعف کردن . آواز سگ کردن : مژده ٔ عفو برای دل خود خواهد یافت عاشقت را چو سگ کوی تو عف خواهد کرد. ابو
عفلغتنامه دهخداعف . [ ع َف ف ] (ع ص ) پارسا. (منتهی الارب ). خودداری کننده از انجام آنچه جایز و نیکو نباشد، خواه در کردار و خواه در گفتار. (از اقرب الموارد). عَفیف . ج ، عَفَفة (منتهی الارب )، عَفّون ، أعِفّة، اَعِفّاء. (اقرب الموارد).
عفلغتنامه دهخداعف . [ ع َف ف ] (ع مص ) بازایستادن از حرام و پارسائی نمودن . (از منتهی الارب ). بازایستادن از زشتی . (تاج المصادر بیهقی ). خودداری و امتناع کردن از آنچه جایز و نیکو نباشد، خواه در گفتار خواه در کردار. (از اقرب الموارد). عَفاف . عَفافة. عِفّة. و رجوع به عفاف و عفافة شود. || فر
اعتبار و درستیسنجیverification & validation, V&Vواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ دو مرحله اعتبارسنجی و درستیسنجی نرمافزار
لایۀ اِفF layerواژههای مصوب فرهنگستانلایهای یونیده در ناحیۀ اِفِ یونسپهر که شامل لایههای اِف 1 و اِف 2 است
عفربلالغتنامه دهخداعفربلا. [ ع َ رَ ب َ ] (اِخ ) شهری است در غور اردن در نزدیکی بیسان و طبریه . (از معجم البلدان ).
عفواًلغتنامه دهخداعفواً. [ ع َف ْ وَن ْ ] (ع ق ) بطور عفو وآمرزش و بخشش و بطور سهل و آسانی . (ناظم الاطباء).- عفواً صفواً ؛ بی سؤال و خالص : ما را عفوا صفوا حاصل شد و بی تحمل کلفتی و مقاسات مشقتی بدست آمد و مستصفی گشت . (تاریخ بیهقی ص <span
پارسامردملغتنامه دهخداپارسامردم . [ م َ دُ ] (اِ مرکب ) زاهد. عفیف . پاکدامن . پرهیزکار. عف ّ: جو توشه ٔ پیغامبران است و توشه ٔ پارسامردم . (نوروزنامه ).
نظیف السراویللغتنامه دهخدانظیف السراویل . [ ن َ فُس ْ س َ ] (ع ص مرکب ) پاکدامن . پرهیزگار. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). عفیف . (المنجد) (اقرب الموارد). عف الازار. (متن اللغة). عفیف الفرج . (یادداشت مؤلف ).
پارسالغتنامه دهخداپارسا. (ص ) آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم . (برهان ). در فرهنگ رشیدی آمده است که : «پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [ آ
پیشلغتنامه دهخداپیش . (ق ) جلو. نزدیک . قریب . نزدیکتر. به فاصله ٔ کمتر از کسی یا چیزی : سر دست بگرفت و پیشش کشیداز آنجایگه پیش خویشش کشید. فردوسی .گرفتند بازوش با بند تنگ کشیدند از جای پیش نهنگ . فردوسی
عفربلالغتنامه دهخداعفربلا. [ ع َ رَ ب َ ] (اِخ ) شهری است در غور اردن در نزدیکی بیسان و طبریه . (از معجم البلدان ).
عفواًلغتنامه دهخداعفواً. [ ع َف ْ وَن ْ ] (ع ق ) بطور عفو وآمرزش و بخشش و بطور سهل و آسانی . (ناظم الاطباء).- عفواً صفواً ؛ بی سؤال و خالص : ما را عفوا صفوا حاصل شد و بی تحمل کلفتی و مقاسات مشقتی بدست آمد و مستصفی گشت . (تاریخ بیهقی ص <span
حسی مزعفلغتنامه دهخداحسی مزعف . [ ح ِ م ُ ع َ ] (اِ مرکب ) چاهک شوراب . غدیری که آبش شیرین نیست . و در لغت «حِسی و حَسی و حَسی ̍ سهل من الارض یستنقع فیه الماء و قیل : غلظ فوقه رمل یجمح ماء المطر» آمده است . (اقرب الموارد).
زعفلغتنامه دهخدازعف . [ زَ ](ع مص ) بر جای بکشتن . (تاج المصادر بیهقی ). بر جای کشتن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جارو زدن . پاک کردن با جارو. (از دزی ج 1 ص 592). رجوع به زعافة شود.<
رعفلغتنامه دهخدارعف . [ رَ ] (ع مص ) مصدر به معنی رُعاف . (ناظم الاطباء). روان شدن خون از بینی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به رُعاف شود. || پیشی نمودن اسب و در گذشتن آن . و منه الحدیث : سمع جاریة تضرب بالدف فقال لها ارعفی ؛ ای تقدمی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). از پیش بشدن . (تاج ا
رعفلغتنامه دهخدارعف . [ رَ ع َ ] (ع مص ) روان گردیدن خون . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). روان گردیدن خون ، واز آن است : «فلان یرعف انفه علی غضباً» جایی گویند که کسی به دیگری سخت خشم بگیرد. (از اقرب الموارد).