غبار گرفتنلغتنامه دهخداغبار گرفتن . [ غ ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) تیره شدن . در چشم بیماری پدید آمدن . و رجوع به غبار آوردن شود : اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم ز هفت پرده ٔ چشمم غبار میگیرد.صائب .
غباردیکشنری عربی به فارسیخاک , گرد وخاک , غبار , خاکه , ذره , گردگيري کردن , گردگرفتن از , ريختن , پاشيدن (مثل گرد) , تراب
غبارفرهنگ فارسی عمید۱. خاک نرم؛ گَرد.۲. [مجاز] آزردگی.⟨ غبار خاستن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. بلند شدن گَرد.۲. [مجاز] بهوجود آمدن آزردگی.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ِ ] (اِ) و غباره را در بعضی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند، آورده اند ولی صحیح غباز است . رجوع به غباره و غباز شود.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ُ ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب ). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به
غباری گرفتنلغتنامه دهخداغباری گرفتن . [ غ ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) اندوهناک شدن و آزرده شدن و آشفته شدن . (فرهنگ نفیسی ).
اعشملغتنامه دهخدااعشم . [ اَ ش َ ] (ع ص ) هر دو رنگ که با هم آمیخته باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هر دو رنگ آمیخته شده با هم . (از اقرب الموارد). || شبکور جهت پیری . (منتهی الارب ). شبکور از جهت پیری . (ناظم الاطباء). کلانسال شده از جهت پیری . کسی که از جهت پیری کلانسال شده و پشت وی کم
بستنلغتنامه دهخدابستن . [ ب َ ت َ ] (مص ) پهلوی بستن . از ریشه ٔ اوستایی و پارسی باستان ، بند . طبری ، دوستن . مازندرانی ، دوسّن و دَوسن . گیلکی ، دوستن . بند کردن . فراهم کشیدن . پیوستن . ضد گشودن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ص 278). مقابل گشادن لازم و متعدی
غباردیکشنری عربی به فارسیخاک , گرد وخاک , غبار , خاکه , ذره , گردگيري کردن , گردگرفتن از , ريختن , پاشيدن (مثل گرد) , تراب
غبارفرهنگ فارسی عمید۱. خاک نرم؛ گَرد.۲. [مجاز] آزردگی.⟨ غبار خاستن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. بلند شدن گَرد.۲. [مجاز] بهوجود آمدن آزردگی.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ِ ] (اِ) و غباره را در بعضی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند، آورده اند ولی صحیح غباز است . رجوع به غباره و غباز شود.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ُ ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب ). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به
خط غبارلغتنامه دهخداخط غبار. [ خ َطْ طِ غ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خطی است که تازه ازرخسار نوجوانان دمد. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
مغبارلغتنامه دهخدامغبار. [ م ِ ] (ع ص ) شتر ماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ماده شتری که شیر آن پس ازهمه ٔ شترانی که با وی بچه آورده اند بسیار گردد. (ازاقرب الموارد). || خرمابن غبار برنشسته . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از
اغبارلغتنامه دهخدااغبار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ غُبر، باقی شیر در پستان و بقیه ٔ هر چیزی .(آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بقیه ٔ هر چیزی و باقی مانده ٔ شیر در پستان . (از اقرب الموارد).
اغبارلغتنامه دهخدااغبار. [ اِ ] (ع مص ) کوشش نمودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء): اغبر فی طلبه ؛ کوشش نمود. (منتهی الارب ). کوشش کردن در طلب چیزی . (از اقرب الموارد). || تیره رنگ گشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کبودرنگ گردیدن : اغبر الشی ٔ؛ صار اغبر. (از اقرب الموارد). || گرد بر
توتیاغبارلغتنامه دهخداتوتیاغبار. [ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غباری بخاصیت توتیا. دارای غباری چون سرمه که روشنی بخش و نیرودهنده ٔ دیده باشد : قریر دیده ٔ فتح و ظفر به شرق و به غرب ز جنبش سپه توتیاغبار تو باد. سوزنی .رجوع به توتیا و دیگر ترکی