فکر نکردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: شکلگیری عقاید؛ عام فکر نکردن، دقت نکردن، نادیدهگذشتن، غفلت کردن بیتوجه بودن، ندانستن احساسی عمل کردن، ازرویغریزه حس کردن ◄ دریافتن سوءقضاوت کردن، تشخیص اشتباه دادن
فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف َ ](ع مص ) کندن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سوراخ کردن مهره و جز آنرا. (منتهی الارب ). سوراخ کردن برای در رشته کشیدن . (از اقرب الموارد). || تا استخوان بریدن بینی شتر را تا رام گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پشت شکستن . (منتهی الارب ). پشت کسی
فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف َ ق ِ ] (ع ص ) شکسته استخوان پشت . (منتهی الارب ). || (اِ) گودی که برای کاشتن خرمابن کنده شود. (از معجم البلدان ).
فقرلغتنامه دهخدافقر. [ ف ِ ق َ ] (ع اِ) ج ِ فقرة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فقرة شود.
ناخواستنلغتنامه دهخداناخواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص منفی ) نخواستن .نطلبیدن . طلب نکردن . تقاضا نکردن . درخواست نکردن .
فکرلغتنامه دهخدافکر. [ ف َ / ف ِ ] (ع اِ) اندیشه . ج ، افکار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : من اندر چنین روز و چندین نیازبه اندیشه در، گشته فکرم دراز. فردوسی .فکر و تدبیرش صرف نمیشود مگر د
فکرلغتنامه دهخدافکر. [ ف ِ ک َ ] (ع اِ) ج ِ فکرة و فِکری ̍. (از اقرب الموارد). ج ِ فکرت . (فرهنگ فارسی معین ) : خدای در سر او همتی نهاد بزرگ چنانکه گنج به رنج است از آن ودل به فکر. فرخی .از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسدچون
فکردیکشنری عربی به فارسیهوش , فهم , قوه درک , عقل , خرد , سابقه , مباهات , بهترين , سربلندي , برتني , فخر , افاده , غرور , تکبر , سبب مباهات , تفاخر کردن , گمان , انديشه , فکر , افکار , خيال , عقيده , نظر , قصد , سر , مطلب , چيزفکري , استدلا ل , تفکر
فکرفرهنگ فارسی عمید۱. فعالیت آگاهانۀ ذهن برای دریافتن چیزی؛ اندیشه.۲. محصول فعالیت ذهنی.۳. مشغولیت ذهنی.۴. ذهن.۵. برنامه؛ هدف.۶. توجه؛ نگرانی.⟨ فکر کردن: (مصدر لازم) اندیشه کردن؛ اندیشیدن.
خوش فکرلغتنامه دهخداخوش فکر. [ خوَش ْ / خُش ْ ف ِ ] (ص مرکب ) آنکه با فکر خود اغلب اصابت بواقع میکند. آنکه صاحب اندیشه ٔ درست است . بافکر.
روشن فکرلغتنامه دهخداروشن فکر. [ رَ / رُو ش َ ف ِ ] (ص مرکب ) آنکه دارای اندیشه ٔ روشن است . (فرهنگ فارسی معین ). || کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد . (فرهنگ فارسی معین ). نوگرای . تجددپرست . تجددگرای . آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آی
متفکرلغتنامه دهخدامتفکر. [ م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ ] (ع ص ) اندیشنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اندیشه کننده و فکرکننده و تأمل کننده و باتدبیر و اندیشناک و دراندیشه . آن که بیندیشد. (ناظم الاطباء) : عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش در مذهب عشق آی