فروزیرلغتنامه دهخدافروزیر. [ ف ُ ] (ق مرکب ) بطرف زیر. بسوی پایین . فروسو.- فروزیر شدن ؛ پایین رفتن . فرورفتن : همانگه جست رامین راست چون شیرز بام کوشک تا زآن شد فروزیر. فخرالدین اسعد.- ف
فیروزپورلغتنامه دهخدافیروزپور. (اِخ ) شهری در جنوب شرقی لاهور که اکنون جزو پاکستان است . (از یادداشتهای مؤلف ).
فرجارلغتنامه دهخدافرجار. [ ف ِ ] (معرب ، اِ) معرب پرگار و آن آلتی باشد که بدان دائره کشند. (برهان ). بِرکار. بیکار. معرب پرگار فارسی . (از اقرب الموارد). رجوع به پرگار شود.
فیروزگردلغتنامه دهخدافیروزگرد. [ گ ِ ] (اِخ ) نام شهر اردبیل ، و به معنی فیروزشهراست ، چه «گرد» به معنی شهر است و آن را جد انوشیروان بنا کرده است . و معرب آن فیروزجرد باشد. (برهان ).
معینلغتنامه دهخدامعین . [ م ُ ] (اِخ ) محمد (1296-1350 هَ . ش .) فرزند شیخ ابوالقاسم . جداو شیخ محمدتقی معین العلما که در سلک علمای روحانی بود پس از فوت پدر به تربیت وی همت گماشت . جد مادری او شیخ محمد سعید نیز از علما و مدرس
فیروزگردلغتنامه دهخدافیروزگرد. [ گ ِ ] (اِخ ) نام شهر اردبیل ، و به معنی فیروزشهراست ، چه «گرد» به معنی شهر است و آن را جد انوشیروان بنا کرده است . و معرب آن فیروزجرد باشد. (برهان ).