لغملغتنامه دهخدالغم . [ ل َ ] (ع مص ) کفک انداختن شتر از دهان . || خبر دادن از چیزی که یقین آن ندارد : کریم سانخ آن است بی شک و شبهت کریم سونخ او بی دغا و لغم و زنخ .سوزنی .
لغمدیکشنری عربی به فارسیکان , معدن , نقب , راه زير زميني , مين , منبع , مامن , مال من , مرا , معدن حفر کردن , استخراج کردن يا شدن , کندن
لغاملغتنامه دهخدالغام . [ ل ُ ] (ع اِ) کفک دهان شتر. (منتهی الارب ). کف اشتر. ج ، لُغم . (مهذب الاسماء).
لغاملغتنامه دهخدالغام . [ل ُ ] (اِ) لگام . لجام . دهنه ٔ اسب . (برهان ). جوالیقی ذیل لغت لجام آرد: اللجام معروف و ذکر قوم انّه عربی و قال آخرون : بل هو معرّب و یقال انّه بالفارسیة لغام . (المعرب ص 300). رجوع به لجام و لگام شود. کلمه ٔلغام در مجمل التواریخ در
لغمانلغتنامه دهخدالغمان . [ ل ِ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان دیکله ٔ بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 17500گزی جنوب کلیبر و 14500گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی ، معتدل مایل به گرمی و دارای 220 تن
لغمانلغتنامه دهخدالغمان . [ ل ِ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان دیکله ٔ بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 17500گزی جنوب کلیبر و 14500گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی ، معتدل مایل به گرمی و دارای 220 تن
دلغملغتنامه دهخدادلغم . [ ] (اِ) زرق . (لغت فرس اسدی ) : همه دانند کاین جهان فسوس همه بادست و حیلت و دلغم .خطیری .
شلغملغتنامه دهخداشلغم . [ ش َ غ َ ] (اِ) ریشه ٔ گیاهی از طایفه ٔ خاجی شکل و مأکول ولذیذ و بیشتر در آشها داخل کنند. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره ٔ صلیبیان که دارای ریشه ٔ غده ای محتوی مواد ذخیره ای می باشد. نباتی است دوساله ، یعنی در سال دوم کشت گل میدهد. برگهایش سبز روشن و دارای موهای ک
مبلغملغتنامه دهخدامبلغم . [ م ُ ب َ غ َ ] (ع ص ) بلغمی . آن که بر مزاج او بلغم غلبه دارد. ج ، مبلغمون و مبلغمین : فاما المبردون و المبلغمون فلا یسلمون من ضرره [ ضررجبن = پنیر ] . (ابن بیطار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و هو [ ضراة ] نافع الاصحاب الریاح الغلیظ و المبلغمی
متلغملغتنامه دهخدامتلغم . [ م ُ ت َ ل َغ ْ غ ِ ] (ع ص ) آن که ملاغم جنباند وقت سخن گفتن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). کسی که گرداگرد درون دهان را وقت سخن گفتن می جنباند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلغم شود.
ملغملغتنامه دهخداملغم . [ م َ غ َ ] (ع اِ) گرداگرد دهن . ج ، ملاغم . (بحر الجواهر). گرداگرد دهن که زبان به آن برسد. و در لسان آرد: دهان و بینی و آنچه گرداگرد آن است . ملاغم . (از اقرب الموارد).