ماسیلغتنامه دهخداماسی ٔ. [ س ِءْ ] (ع ص ) بی باک . (منتهی الارب ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه در گفتار و کردار بی پروا باشد. (از اقرب الموارد).
ماسیلغتنامه دهخداماسی . (از ع ، ص ) بی پروا و بی باک را گویند. (برهان ). مأخوذ از تازی . بی باک و بی پروا و بی ترس . (ناظم الاطباء).
ماسیلغتنامه دهخداماسی . (ع ص ) کسی که به اندرز احدی التفات نکند و نشنود آن را. (آنندراج ). رجل ٌ ماس ؛ مردی که به پند و اندرز احدی التفات نکند و نشنود آن را. (منتهی الارب ذیل مسی ) (ناظم الاطباء). مردی که به پند کسی توجه نکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماس شود.
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
ماشیلغتنامه دهخداماشی . [ ] (اِخ ) ابوالقاسم الحسین بن محمد اسحاق الماشی المروزی از روات حدیث است و به سال 359 درگذشته است . (از لباب الانساب ج 3 ص 84).
ماشیلغتنامه دهخداماشی . (ص نسبی ) منسوب به ماش . || هرچیز به رنگ ماش . (ناظم الاطباء). به رنگ ماش . سبز تیره و متمایل به خاکی . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). به رنگ دانه ٔ ماش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- گل ماشی ؛ رنگ آجر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماشیلغتنامه دهخداماشی . (ع ص ) رونده و در حدیث است : اِن لِلحاج الماشی بکل خطو سبعماءة حسنة. (منتهی الارب ). رونده . (آنندراج ). به سرعت راه رونده . (ناظم الاطباء). اسم فاعل است و جمع آن مشاة و ماشون و مؤنث آن ماشیة است . (از اقرب الموارد). رونده . ج ، مشاة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || س
ماسیجیلغتنامه دهخداماسیجی ٔ. [ س َ ی َ ] (ع اِ مرکب ) آنچه عن قریب آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماسیأتی .
ماسیدگیلغتنامه دهخداماسیدگی . [ دَ / دِ ] (حامص ) چگونگی و حالت ماسیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسیده و ماسیدن شود.
ماسیأتیلغتنامه دهخداماسیأتی . [ س َ ی َءْ ] (ع اِ مرکب ) آنچه عن قریب خواهد آمد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماسیدنلغتنامه دهخداماسیدن . [ دَ ] (مص ) به معنی شیر را ماست کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن ) مقایسه شود . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چ
ماسیدهلغتنامه دهخداماسیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) بسته شده . منعقد شده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ماست شده (شیر). (فرهنگ فارسی معین ). || صورت گرفته تحقق یافته . (فرهنگ فارسی معین ).
مأسلغتنامه دهخدامأس . [ م َءْس ْ ] (ع ص ) آنکه به اندرز کسی توجه نکند و سخن او را نپذیرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماسی شود.
پرتیسلغتنامه دهخداپرتیس . [ رُ ] (اِخ ) یکی از اهالی (فوسه آ) که شهر ماسی لیا (مارسی ) را در حدود ششصد قبل از میلاد بنا نهاد. (ترجمه ٔ تمدن قدیم ).
جرجانیلغتنامه دهخداجرجانی . [ ج ُ ] (اِخ ) احمدبن جعفربن محمدبن ابراهیم عصار مکنی به ابوصادق . از روات است . وی از ابوبکر اسماعیلی و ابن عدی و ابن ماسی و جز آنان روایت کند.وفات وی روز جمعه ماه جمادی اولی سال 401 هَ . ق . اتفاق افتاد. (از تاریخ جرجان ابوالقاسم س
جرجانیلغتنامه دهخداجرجانی . [ ج ُ ] (اِخ ) عبدالملک بن احمد معروف بعبدک بن ابی حامد مدری مکنی به ابومحمد. راوی بود و از ابوبکر اسماعیلی و ابوبکر قطیعی و ابن ماسی و گروهی از مردم بغداد و کوفه روایت کرد. وی به منصب قضاء ری رسید و در همان جا بسال 417 هَ . ق . درگذ
اذربعللغتنامه دهخدااذربعل . [ اَ ذِ ب َ ] (اِخ ) آذِربَعْل . پسر می سیپسا و نبسه ٔ ماسی نیسا، حکمران نومیدی . او از طرف یوگورتا حکمران قرطاجنه (118 ق . م .). هنگام محاصره ٔ شهر قدیم سیرطا محصور شد و ازدولت روم استمداد کرد و چون مددی از طرف رومیان بدونرسید در <s
ماسی لیالغتنامه دهخداماسی لیا. (اِخ ) همان بندر جنوبی فرانسه است که امروز آن را مارسی می خوانند. این بندر را جمعی از مهاجرین فوسه آ در حدود 600 سال پیش از میلاد بنا نهادند و پس از چندی چنان ترقی کرد که رقیب کارتاژ گردید. (اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، ترجمه ٔ
ماسیجیلغتنامه دهخداماسیجی ٔ. [ س َ ی َ ] (ع اِ مرکب ) آنچه عن قریب آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماسیأتی .
ماسیدگیلغتنامه دهخداماسیدگی . [ دَ / دِ ] (حامص ) چگونگی و حالت ماسیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسیده و ماسیدن شود.
ماسیأتیلغتنامه دهخداماسیأتی . [ س َ ی َءْ ] (ع اِ مرکب ) آنچه عن قریب خواهد آمد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماسیدنلغتنامه دهخداماسیدن . [ دَ ] (مص ) به معنی شیر را ماست کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن ) مقایسه شود . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چ
دالماسیلغتنامه دهخدادالماسی . (اِخ ) ناحیتی از یوگسلاوی به ساحل دریای آدریاتیک و در کنار چندین جزیره قرار دارد و دارای 645هزار سکنه است .و نیز رجوع به دالماچیه در قاموس الاعلام ترکی شود.
خماسیلغتنامه دهخداخماسی . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بلوک عنافجه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهواز، دارای 110 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و قالیچه ٔ عربی بافت است . راه در تابستان اتومبیل رو ا
خماسیلغتنامه دهخداخماسی . [ خ ُ سی ی ] (ع ص نسبی ) پنجی . آنچه پنج واحد از یک چیز دارد.- غلام خماسی ؛ کودک پنج شبری و گویند غلام سداسی یا سباعی ، زیرا که چون از پنج شبر تجاوز کرده رجل است نه غلام . (منتهی الارب ).- کلمه ٔ خماسی ؛ کلمه ا