مقنصلغتنامه دهخدامقنص . [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) صیاد : آینه خالص نگشت او مخلص است مرغ را نگرفته است او مقنص است .مولوی .
مقنشلغتنامه دهخدامقنش . [ م ُ ق َن ْ ن َ ] (ع ص ) مرد باسخاوت و مبذر و مسرف در نفقه و اخراجات عیال . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
مکنسلغتنامه دهخدامکنس . [ م ِ ن َ ] (ع اِ) جارو. جاروب : چندانکه بشویی همه دل قار چو دبه چندانکه بجویی همه تن ریش چو مکنس . اثیرالدین اخسیکتی (از امثال و حکم ص 1435).و رجوع به مکنسة شود.
مکنسلغتنامه دهخدامکنس .[ م َ ن ِ ] (ع اِ) جایی که آهو در آن پنهان می گردد. ج ، مکانس . (ناظم الاطباء). جایی که آهو یا گاو از گرما بدان داخل گردد و پنهان شود. (از اقرب الموارد).