منجرلغتنامه دهخدامنجر. [ م ِ ج َ ] (ع ص ) رجل منجر؛ مرد سخت راننده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). مرد سخت راننده ٔ شتر. (از اقرب الموارد).
منجرلغتنامه دهخدامنجر. [ م ُ ج َرر ] (ع ص )کشیده شونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کشیده شده . (ناظم الاطباء). || هر کاری که پس از کشش و کوشش بسیار و بدون رضا و رغبت به جایی منتهی شده انجام پذیرد، و این کلمه را بیشتر با فعل شدن و گشتن استعمال کنند. (از ناظم الاطباء).
منجرلغتنامه دهخدامنجر. [ م َ ج َ ] (ع اِ) مقصد که از راه تجاوز کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منظرلغتنامه دهخدامنظر. [ م َ ظَ ] (ع اِ) جای نگریستن ، خوش آیند باشد یا بدنما. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای نگریستن و هر چیزی که آن را می نگرند، خواه خوش آیند باشد و خواه بدنما، و هرچیزی که دیده می شود و محل نگریستن واقع می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نظرگاه . جای نظر. دیدگاه .
منظرلغتنامه دهخدامنظر. [ م َ ظَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالاولایت است که در بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه واقع است . و 1234 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
منظرلغتنامه دهخدامنظر. [ م َ ظَ ] (ع مص ) نظر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نظر شود.
منظرلغتنامه دهخدامنظر. [ م ُ ظَ ] (ع ص ) انتظارکشیده و گوش داده . (ناظم الاطباء). مهلت داده شده . ج ، منظرون ، منظرین : فیقولوا هل نحن منظرون . (قرآن 203/26). ماننزل الملائکة الا بالحق و ماکانوا اذاً منظرین . (قرآن <span class="hl" dir
منجیرلغتنامه دهخدامنجیر. [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پنجکسرستاق است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
منجرهلغتنامه دهخدامنجره . [ م َ ج َ رَ / رِ ] (ص ) خواب منجره . رجوع به خواب منجره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منجرفلغتنامه دهخدامنجرف . [ م ُ ج َ رِ ] (ع ص ) چیزی که همه ٔ آن و یا بیشتر آن برده شده باشد. (ناظم الاطباء).
منجردلغتنامه دهخدامنجرد. [ م ُ ج َ رِ ] (ع ص ) کشیده و دراز. || برهنه . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مهره دار و جلاداده . || پایدار. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
منجرموییلغتنامه دهخدامنجرمویی . [ م ُ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جانکی است که در بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع است و 347 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
منجرةلغتنامه دهخدامنجرة. [ م ِ ج َ رَ ](ع اِ) سنگ گرم که در آب افکنند تا آب گرم شود. (مهذب الاسماء). سنگ تفسان که آب بدان گرم کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجرهلغتنامه دهخدامنجره . [ م َ ج َ رَ / رِ ] (ص ) خواب منجره . رجوع به خواب منجره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منجرفلغتنامه دهخدامنجرف . [ م ُ ج َ رِ ] (ع ص ) چیزی که همه ٔ آن و یا بیشتر آن برده شده باشد. (ناظم الاطباء).
منجردلغتنامه دهخدامنجرد. [ م ُ ج َ رِ ] (ع ص ) کشیده و دراز. || برهنه . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مهره دار و جلاداده . || پایدار. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
منجرموییلغتنامه دهخدامنجرمویی . [ م ُ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جانکی است که در بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع است و 347 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
منجرةلغتنامه دهخدامنجرة. [ م ِ ج َ رَ ](ع اِ) سنگ گرم که در آب افکنند تا آب گرم شود. (مهذب الاسماء). سنگ تفسان که آب بدان گرم کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دیگ منجرلغتنامه دهخدادیگ منجر. [ گ ِ م َ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دیگ رخشنده . رعد توپ . رجوع به توپ و دیگ شود.
قمنجرلغتنامه دهخداقمنجر. [ ق َ م َ ج َ ] (معرب ، ص ، اِ) قَوّاس . (اقرب الموارد) (المعرب جوالیقی ). قمجار. (اقرب الموارد). و آن معرب است و اصل آن در فارس کمان گر است . (المعرب جوالیقی ص 253).
انجر و منجرلغتنامه دهخداانجر و منجر. [ اَ ج َ رُ م َ ج َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) از اتباع در تداول عامه ، کشاکش . کش مکش . (یادداشت مؤلف ).
جر و منجرلغتنامه دهخداجر و منجر. [ ج َ رُ م َ ج َ ] (اِمرکب ، از اتباع ) در تداول عوام ، منازعه . کشمکش . جدال . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جر و منجر داشتن شود.