مشتاقلغتنامه دهخدامشتاق . [ م ُ ] (اِخ ) ملا حسین . از ولایت شیراز است و هم در آنجا به قصه خوانی میگذرانید. این رباعی از او به نظر رسیده :هر لحظه ز من روایتی می شنوی وز قصه ٔ من شکایتی می شنوی سوز دل من فسانه می پنداری من مردم و تو حکایتی می شنوی .(از آتشک
مشتاقلغتنامه دهخدامشتاق . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ش و ق ») آزمند چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آرزومند. (مهذب الاسماء). آزمند به چیزی . آرزومند. و بسیار مایل و راغب و طالب و دارای شوق . (ناظم الاطباء). خواهان : سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش عجب نی ار تبت
مستأیکلغتنامه دهخدامستأیک . [ م ُ ت َءْ ی ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازمصدر استئیاک . || انبوه و درهم پیچیده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استئیاک شود.
سردرهوالغتنامه دهخداسردرهوا. [ س َدَ هََ ] (ص مرکب ) مشتاق و پریشان . (آنندراج ). کنایه از مردم آشفته دل و دماغ . (بهار عجم ) : داشتم چون سرو از آزادگی امیدهامن چه دانستم چنین سردرهوا خواهم شدن . صائب (از آنندراج ).|| آواره . (آنندراج
بیجانلغتنامه دهخدابیجان . (ص مرکب ) بی روان . بی حیات . (ناظم الاطباء) : چرخ را انجم میان دستهای چابکندکز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند. ناصرخسرو.روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را ف
جانلغتنامه دهخداجان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است . و در کردی و بلوچی وافغانی (دخیل ) جان آمده