نیرنگلغتنامه دهخدانیرنگ .[ ن َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 4500گزی جنوب نوشهر و در دامنه ٔمعتدل مرطوبی واقع شده است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و سفیدرود، محصولش برنج ، چای ، لبنیات و ش
نیرنگیلغتنامه دهخدانیرنگی . [ ن َ / ن ِرَ ] (ص نسبی ) نیرنگ باز. نیرنگ ساز. اهل نیرنگ . || (حامص ) جادوگری . حیله بازی . (ناظم الاطباء).
نیرنگلغتنامه دهخدانیرنگ . [ رَ ] (اِ) رنگ باشد که نگارگران زنند . (لغت فرس اسدی ). || نقشه تصویر که به زکال بر کاغذ طرح کنند. (غیاث اللغات ). آنچه مرتبه ٔ اول نقاشان با انگشت و زغال نقش و طرح کنند و بکشند. (برهان قاطع). نقش و هیولی هرچه باشد و نقاشان چون نقشی بکشند اول نیرنگ کنند و بعد از آن ن
نیرنگفرهنگ فارسی عمید۱. فریب؛ مکر؛ حیله.۲. سحر؛ افسون.۳. (اسم مصدر) شعبده.۴. در آیین زردشتی، بعضی از مراسم دینی و دعاهای مخصوص.
خدعه کردنلغتنامه دهخداخدعه کردن . [ خ ُع َ / ع ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فریب بکار بردن . مکر کردن . نیرنگ زدن . حقه سوار کردن . تَخدیع؛ فسون ساختن .
سوسهفرهنگ فارسی عمید۱. نیرنگ و حقه.۲. خدشه.۳. شائبۀ ریا و نیرنگ و دروغ.⟨ سوسه آمدن: (مصدر لازم) [عامیانه] دربارۀ کسی یا کاری چیزی گفتن که باعث اشکال و زحمت شود.
غالب کردنفرهنگ فارسی معین(لِ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) 1 - پیروز کردن ، غلبه دادن . 2 - (عا.) کالای بد را با نیرنگ و حقه به خریدار به جای کالای خوب فروختن .
دست بالاییلغتنامه دهخدادست بالایی . [ دَ ] (حامص مرکب ) دست بالا بودن . مسلط بودن . معزز بودن . مظفر بودن : سر فروتنی انداخت پیری اندرپیش پس از غرور جوانی و دست بالائی . سعدی .|| ابتدای کشتی گیری و درآمد بر خصم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ
نیرنگلغتنامه دهخدانیرنگ .[ ن َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 4500گزی جنوب نوشهر و در دامنه ٔمعتدل مرطوبی واقع شده است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و سفیدرود، محصولش برنج ، چای ، لبنیات و ش
نیرنگلغتنامه دهخدانیرنگ . [ رَ ] (اِ) رنگ باشد که نگارگران زنند . (لغت فرس اسدی ). || نقشه تصویر که به زکال بر کاغذ طرح کنند. (غیاث اللغات ). آنچه مرتبه ٔ اول نقاشان با انگشت و زغال نقش و طرح کنند و بکشند. (برهان قاطع). نقش و هیولی هرچه باشد و نقاشان چون نقشی بکشند اول نیرنگ کنند و بعد از آن ن
نیرنگفرهنگ فارسی عمید۱. فریب؛ مکر؛ حیله.۲. سحر؛ افسون.۳. (اسم مصدر) شعبده.۴. در آیین زردشتی، بعضی از مراسم دینی و دعاهای مخصوص.
نیرنگلغتنامه دهخدانیرنگ . [ رَ / ن َ رَ ] (اِ) سحر. افسون . نیرنج . (لغت فرس ) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (رشیدی ). جادوئی . افسون . (اوبهی ). ساحری . افسونگری . (برهان قاطع). طلسم . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). جادو. ف
مار نیرنگلغتنامه دهخدامار نیرنگ . [ رِ ن َ / ن ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ماری که از افسون ساخته شده چون مار ساحران فرعون . (حاشیه ٔ هفت پیکر نظامی چ وحید ص 212) : به عقیدت ، جهود کینه سرشت مار
نیرنگلغتنامه دهخدانیرنگ .[ ن َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 4500گزی جنوب نوشهر و در دامنه ٔمعتدل مرطوبی واقع شده است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و سفیدرود، محصولش برنج ، چای ، لبنیات و ش
نیرنگلغتنامه دهخدانیرنگ . [ رَ ] (اِ) رنگ باشد که نگارگران زنند . (لغت فرس اسدی ). || نقشه تصویر که به زکال بر کاغذ طرح کنند. (غیاث اللغات ). آنچه مرتبه ٔ اول نقاشان با انگشت و زغال نقش و طرح کنند و بکشند. (برهان قاطع). نقش و هیولی هرچه باشد و نقاشان چون نقشی بکشند اول نیرنگ کنند و بعد از آن ن
نیرنگفرهنگ فارسی عمید۱. فریب؛ مکر؛ حیله.۲. سحر؛ افسون.۳. (اسم مصدر) شعبده.۴. در آیین زردشتی، بعضی از مراسم دینی و دعاهای مخصوص.
نیرنگلغتنامه دهخدانیرنگ . [ رَ / ن َ رَ ] (اِ) سحر. افسون . نیرنج . (لغت فرس ) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (رشیدی ). جادوئی . افسون . (اوبهی ). ساحری . افسونگری . (برهان قاطع). طلسم . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). جادو. ف