نَشْ یا نِشْگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی نِمیْ ، نداشتن ، برای منفی کردن برخی افعال در گویش گنابادی به کار میرود.
ابرهلغتنامه دهخداابره . [ اِ رَ ] (ع اِ) نیش کژدم . نیش مار. نیش تیغ. هر نیش که باشد. || سوزن . || تیزنای رونکک (یعنی کونه ٔ آرنج ). (مهذب الاسماء). تیزه ٔ آرنج . || استخوان پی پاشنه . تندی پاشنه . || نهال مقل . || سخن چینی . || درختی است مانند درخت انجیر. ج ، اِبَر، اِبار، اِبرات .
عمرو خزاعیلغتنامه دهخداعمرو خزاعی . [ ع َ رِ خ ُ ] (اِخ ) ابن حَمِق بن کاهل خزاعی کعبی . صحابی و ساکن شام بود. سپس به کوفه رفت و با سایر اهالی آنجا بر عثمان خلیفه شورید و با علی (ع ) در جنگها شرکت کرد. سپس به مصر و از آنجا به موصل منتقل شد و چون بسال پنجاه هَ .ق . معاویه او را احضار کرد به غاری پنا
نصوللغتنامه دهخدانصول . [ ن ُ ] (ع مص ) ماندن پیکان در محل فرورفتگی و بیرون نیامدن . (از ناظم الاطباء). محکم شدن پیکان در جای چنانکه بیرون نیاید. (تاج المصادر بیهقی ). || بیرون آمدن نصل . (از المنجد). رجوع به نَصل شود. || بیرون آمدن نیزه و جز آن از محل خود. (از ناظم الاطباء). || بیرون افتادن
زهر مارلغتنامه دهخدازهر مار. [ زَ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لعاب حیه . سمی که از نیش مار برآید و اغلب کشنده است و امروزه از انواع این زهرها در داروسازی استفاده می نمایند و قدما آنرا معادل سمی مهلک می گرفته اند : می دشمن مست و دوست هشیار است اندک تریاق و بیش زه
تارکلغتنامه دهخداتارک . [ رَ ] (اِ) کله سر. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). فرق سر. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). میان سر آدمی . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). میانه ٔ سر که مفرق است . (شرفنامه ٔ منیری ). تصغیر تار است که بمعنی میان سر است . (غیاث اللغات ). تار. (برهان ) (شرفنامه ٔ
نیشلغتنامه دهخدانیش . (اِ) مبضغ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). افزاری بود به صورت نیش که بدان رگ گشایند. (انجمن آرا). نیشتر. نشتر. تیغ. مفصد. مشرط. (یادداشت مؤلف ) : گفت فردانیش آرم پیش توخود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی .گرت بهره نوش
نیشفرهنگ فارسی عمید۱. نوک هرچیز نوکتیز، مانندِ سوزن، خنجر، و نشتر.۲. (زیستشناسی) عضوی از بدن حشرات گزنده از قبیل عقرب، زنبور، و مار که زهر خود را بهوسیلۀ آن داخل بدن انسان میکنند.۳. (زیستشناسی) چهار دندان نوکتیز جلوی دهان انسان، دو در بالا و دو در پایین؛ انیاب.۴. [عامیانه] دهان.۵. [مجاز]
حانیشلغتنامه دهخداحانیش . (اِخ ) (مذکور در اشعیا 30:4) گمان میرود که یکی از شهرهای خالصه ٔ شاهی بوده که در جنوب تحفنیس واقع بوده . رجوع به تحفنیس شود. (قاموس کتاب مقدس ).
سرنیشلغتنامه دهخداسرنیش . [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 311 تن سکنه است . آب آن از قنات . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
فغانیشلغتنامه دهخدافغانیش . [ ف ُ ] (اِخ ) نام پادشاه هیاطله . (فرهنگ ولف ). فردوسی او را از پهلوانان چغانی شمرده است : چغانی گوی بود فرخ نژادجوان و جهانجوی و با بخش و دادخردمند و نامش فغانیش بودکه با گنج و با لشکر و خویش بود.فردوسی
کنانیشلغتنامه دهخداکنانیش . [ ک َ ] (ع اِ) ج ِ کناش . (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : واریباسیوس صاحب الکنانیش طبیب بلیان الملک . (عیون الانباء ج 1 ص 103 از یادداشت ایضاً). رجوع به کناش شود.