هجرلغتنامه دهخداهجر. [ هََ ] (ع مص ) جدایی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). جدا شدن . (شمس اللغات ). از کسی بریدن . (ترجمه ٔ علامه ٔ جرجانی ) (تاج المصادر بیهقی ) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). هجران . (تاج العروس ). || دور گشتن . تباعد. (معجم متن اللغة) (تاج العروس
هجرلغتنامه دهخداهجر. [ هََ ج َ ] (اِخ ) شهری در یمن ، مذکر و منصرف آید و گاه مؤنث و غیرمنصرف . (ناظم الاطباء). شهری است به یمن بر مسافت یک شبانه روز از عثر، خرما را به وی نسبت کنند. (منتهی الارب ). شهری است نزدیک مدینه که بین آن و عثر یک شبانه روز راه است . مذکر و منصرف و گاهی مؤنث و غیرمن
هجرلغتنامه دهخداهجر. [ هََ ج َ ] (اِخ ) نام شهرهایی است که مرکز آن صفاست و بین آن و یمامة ده روزراه و فاصله ٔ آن از بصره پانزده روز راه با شتر است . (از معجم البلدان ). با الف و لام ، موضع دیگری است که در روزگار پیغمبر گشوده شد و گفته شده است که در سال 8 یا
هجرلغتنامه دهخداهجر. [ هََ ج َ ] (اِخ ) نام شهری که مرکز بحرین است . و با الف و لام (الهجر) نیز آورده اند. و تمام ناحیه ٔ بحرین را نیز هجر گفته اند و این صواب است . (از معجم البلدان چ جدید). نام شهری است در قسمت شمال شرقی و موسوم به الحساء بحرین از جزیرةالعرب ، در ساحل بحر فارس . که در روزگا
هجرلغتنامه دهخداهجر. [ هََ ج َ ] (ع اِ) در لغت حمیر به معنی قریة است . (معجم متن اللغة) (تاج العروس ).به لغت حمیر و عرب عاربه قریه باشد، از آنجمله : هجرالبحرین و هجر نجران و هجر جازان . (معجم البلدان ).
خطر زمینلرزهseismic hazard, earthquake hazardواژههای مصوب فرهنگستانبرآورد احتمال جنبش زمین با مؤلفههایی معین براثر زمینلرزه در یک مکان
نقشة خطر زمینلرزهseismic hazard map, earthquake hazard mapواژههای مصوب فرهنگستاننقشهای که پَربندهای نوع خاصی از مؤلفة جنبش زمین یا دامنة طیف پاسخ را بر اساس تحلیل احتمالاتی خطر زمینلرزه نشان میدهد
تحلیل احتمالاتی خطر زمینلرزهprobabilistic seismic, hazard analysis, PSHA, probabilisticearthquake hazard analysisواژههای مصوب فرهنگستانارزیابی احتمال افزایش پارامتری از جنبش زمین در طی مدت زمانی معین در ساختگاهی معلوم نیز: ارزیابی احتمالاتی خطر زمینلرزه probabilistic seismic hazard assessment
پشتۀ یخرُفتیesker/ asar/ eschar/ eskar/ osarواژههای مصوب فرهنگستانپشتۀ ساختهشده از انباشتههای شن و ماسۀ یخساری
هجریلغتنامه دهخداهجری . [ هَِ ] (اِخ ) هراتی . ملاهجری فرزندهرات است . افیون بسیار میخورد. از اوست این مطلع:ای که با مدعیان کار تو لطف و کرم است در حق اهل وفا این چه جفا و ستم است .(از مجالس النفائس ، امیر علیشیر نوائی ص 165). هجری از شعرای قرن نه
هجریلغتنامه دهخداهجری . [ هَِ ] (اِخ ) ... افشار. پسر سلطان افشار وموسوم به قاسم بیک و متخلص به هجری است . ترکیب بند مسدسی گفته است که شهرت دارد و این بیت هم از اوست :من نه آنم که مرا از تو شکایت باشدمن و اظهار غمت این چه حکایت باشد.(از مجمعالخواص ص <span class="
هجراءلغتنامه دهخداهجراء. [ هََ ] (ع اِ) سخن زشت و بیهوده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ). کلام قبیح . (اقرب الموارد). هجر. || کفایت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || فائده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غناء. (اقرب الموارد): «ما عنده غناء ذلک و لا هَجْر
هجرالبحرینلغتنامه دهخداهجرالبحرین . [ هََ ج َ رُل ْ ب َ رَ ] (اِخ ) مرکز بحرین است . رجوع به هجر شود.
اهجارلغتنامه دهخدااهجار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ هجر. (ناظم الاطباء). ج ِ هَجر به معنی نیمروز و زوال و جز آن . (منتهی الارب ). و رجوع به هجر شود.
حسالغتنامه دهخداحسا. [ ح َ ] (اِخ ) یا اَلحسا. همان شهر هجر است که خرمای آن مشهور است و در مثل کجالب التمرالی هجر، آمده است .
قروقلغتنامه دهخداقروق . [ ق َ] (اِخ ) نام وادیی است میان هجر و صمان . (معجم البلدان ). رودباری است میان صماء و هجر. (منتهی الارب ).
طریبیللغتنامه دهخداطریبیل . [ طُ رَ ] (اِخ ) از دهات هَجر است که مرکز فرمانروای بحرین است . (مراصد). صیغه ٔمصغر است و آن از قرای هجر باشد. (معجم البلدان ).
هجریلغتنامه دهخداهجری . [ هَِ ] (اِخ ) هراتی . ملاهجری فرزندهرات است . افیون بسیار میخورد. از اوست این مطلع:ای که با مدعیان کار تو لطف و کرم است در حق اهل وفا این چه جفا و ستم است .(از مجالس النفائس ، امیر علیشیر نوائی ص 165). هجری از شعرای قرن نه
هجریلغتنامه دهخداهجری . [ هَِ ] (اِخ ) ... افشار. پسر سلطان افشار وموسوم به قاسم بیک و متخلص به هجری است . ترکیب بند مسدسی گفته است که شهرت دارد و این بیت هم از اوست :من نه آنم که مرا از تو شکایت باشدمن و اظهار غمت این چه حکایت باشد.(از مجمعالخواص ص <span class="
هجراءلغتنامه دهخداهجراء. [ هََ ] (ع اِ) سخن زشت و بیهوده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ). کلام قبیح . (اقرب الموارد). هجر. || کفایت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || فائده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غناء. (اقرب الموارد): «ما عنده غناء ذلک و لا هَجْر
هجرالبحرینلغتنامه دهخداهجرالبحرین . [ هََ ج َ رُل ْ ب َ رَ ] (اِخ ) مرکز بحرین است . رجوع به هجر شود.
متهجرلغتنامه دهخدامتهجر. [ م ُ ت َ هََ ج ْ ج ِ ] (ع ص ) به مهاجران ماننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مانا به مهاجران یعنی آنان که از وطن خود هجرت کرده اند. (ناظم الاطباء). || کسی که در گرمای نیمروز سفر میکند و به جایی میرود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب المو
مهجرلغتنامه دهخدامهجر. [ م َ ج َ ] (اِخ ) شهری است (به عربستان ) بزرگ و از گرد وی باره ای و خندقی . و لباس ایشان ازار است و چادر.
مهجرلغتنامه دهخدامهجر. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) آنکه در گرمای روز و وقت هاجره می آید. (ناظم الاطباء). رجوع به اهجار شود. || گرامی نژاد و خوب روی . || نیکو و جید ازهر چیزی . || بهتر و فاضلتر از غیر خود. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || شتر فربه خوش سیر و شتری که در ر
مهجرلغتنامه دهخدامهجر. [ م ُ هََ ج ْ ج ِ ] (ع ص ) کسی که در اول وقت برای نماز درمسجد حاضر شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اهجرلغتنامه دهخدااهجر. [ اَ ج َ ] (ع مص ) درازتر و سطبرتر و گرامی تر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || (ن تف ) نعت تفضیلی اطول و اضخم و اعظم . (از اقرب الموارد).