قانون جابهجایی وینWien displacement lawواژههای مصوب فرهنگستانقانونی که بنابر آن حاصلِضرب دمای مطلق جسم سیاه و طولِموج شدت تابش بیشینة آن مقداری ثابت است نیز: قانون جابهجایی displacement law
کمربندهای وان آلنVan Allen beltsواژههای مصوب فرهنگستاندو کمربند تابشی، دورتادور زمین، حاوی ذرات باردار به دامافتاده
نیروی واندِروالسvan der Waals forceواژههای مصوب فرهنگستاننیروی ربایشی بین دو اتم یا دو مولکول که در نتیجۀ برهمکنش دوقطبی ـ دوقطبی به وجود میآید
کمربند تابش وانآلِنVan Allen radiation beltواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کمربندهای تابشی یونی قوی در فضای پیرامون زمین که از ذرات باردار انرژی بهدامافتاده در میدان زمینمغناطیسی تشکیل شده است
محضفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیز خالص که با چیز دیگر آمیخته نشده باشد؛ خالص.۲. صرف؛ بیچونوچرا.۳. [مقابلِ کاربردی] علمی که تنها جنبۀ نظری دارد: شیمی محض.
نزاعدیکشنری عربی به فارسیستيزه , کشاکش , کشمکش , نبرد , برخورد , ناسازگاري , تضاد , ناسازگار بودن , مبارزه کردن , چون وچرا , مشاجره , نزاع , جدال کردن , مباحثه کردن , انکارکردن , دعوا , سعي بليغ , تقلا
حتماًفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مبانی استدلال ، مطمئناً، مسلماً، یقیناً، یقین، بیگمان، بیتردید، بیگفتگو، اصولاً، بیشک، بلاشبهه، باید، بایست، بایستی، بیچونوچرا، تحقیقاً، حقیقتاً بلاشک▲ البته، همانا، بهدرستیکه
چونلغتنامه دهخداچون . (حرف اضافه ) در پهلوی چیگون مرکب ازچی (چه ) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). برای تشبیه آید و بمعنی مانند است . (از غیاث اللغات ). مثل و مانند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). همال . همتای . کُفْو.
چونفرهنگ فارسی عمید۱. از آنجا که؛ زیرا: ◻︎ ز تو سام دانم که بُد مردتر / بخست این شهی چون نبد بدگهر (فردوسی۲: ۲۶۱۵).۲. (حرف اضافه) مانندِ؛ مثلِ: ◻︎ چون برگ لاله بودهام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی۱: ۸۸).۳. (حرف، قید) وقتیکه: ◻︎ سخن چون برابر شود با خرد / روان سراینده رامش برد (فردوسی: ۲/۲۰۱).
چونفرهنگ فارسی عمیدوسیلهای برای خرمنکوبی شامل چند استوانۀ چوبی که بر گرد هر استوانه چند تیغۀ آهنی نصب شده.
پوزه زرچونلغتنامه دهخداپوزه زرچون . [ زَ زَ] (اِخ ) نام محلی کنار راه شیراز بجهرم میان جنگل واکبرآباد در صد و سی و سه هزار و پانصدگزی شیراز.
چنانچونلغتنامه دهخداچنانچون . [ چ ُ / چ ِ ] (حرف ربط مرکب ، ق مرکب ) چنانکه . همچنانکه . بمانند. مثل . (آنندراج ) : رفیقا چند گویی کو نشاطت بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود داردچنانچون دردمندان را شنوشه . <p
چند و چونلغتنامه دهخداچند و چون . [ چ َ دُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) کم و کیف .- بی چند و چون ؛ بی گفتگو.- گذشته از چند و چون ؛ مافوق کم و کیف :ز هر چیز گنجی به پیش اندرون شمارش گذر کرده از چند و چون .<p cl
چونلغتنامه دهخداچون . (حرف اضافه ) در پهلوی چیگون مرکب ازچی (چه ) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). برای تشبیه آید و بمعنی مانند است . (از غیاث اللغات ). مثل و مانند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). همال . همتای . کُفْو.
چرا و چونلغتنامه دهخداچرا و چون . [ چ ِوُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) چون و چرا. استدلال خواستن . تعلیل طلبیدن . مناظره . بحث و تعلیل : تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت چرا و چون ترا ما بجان خریداریم . ناصرخسرو.چرا و چون نرسد دردمند عاشق