کوهپایهلغتنامه دهخداکوهپایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) دامن کوه را گویند، یعنی زمینی که درپایین کوه واقع است . (برهان ). دامنه ٔ کوه و زمینی که در پایه ٔ کوه واقع باشد. (ناظم الاطباء). زمینی که در پایین کوه واقع است . دامنه ٔ کوه . (از فرهنگ فارسی معین ) <span c
کوهپایهلغتنامه دهخداکوهپایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِخ ) ناحیه ای است که از شمال محدود است به کوه بنان و کویر لوت ، از جنوب به کرمان ، از مشرق به خبیص و کویر لوت و از مغرب به زرند. این قسمت عبارت از ناحیه ٔ کوهستانی وسیعی است که 400 ق
کوهپایهلغتنامه دهخداکوهپایه . [ ی ِ ] (اِخ ) دهستانی از بخش بردسکن که در شهرستان کاشمر واقع است . این دهستان از 20 آبادی تشکیل شده است و در حدود 8334 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
کوهپایهلغتنامه دهخداکوهپایه . [ ی ِ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز بخش کوهپایه که در شهرستان اصفهان و در کنار راه شوسه ٔ اصفهان به یزد واقع است و مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است : طول 52 درجه و 23 دقیقه شرقی از نصف النهار گرینویچ ، عرض <
کوهپایهلغتنامه دهخداکوهپایه . [ ی ِ ] (اِخ ) یکی از بخشهای پنجگانه ٔ شهرستان اصفهان است . حدود و مشخصات آن به شرح زیر است : از طرف شمال به شهرستان اردستان ، از جنوب به شهرستان شهرضا، از مشرق به شهرستان نایین و از مغرب به بخش مرکزی اصفهان محدود است . در بخش کوهپایه ، یک رشته کوهستان در شمال بخش و
کوهچهلغتنامه دهخداکوهچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) کوه کوچک و خرد. (آنندراج ). مصغر کوه . تپه و کوه خرد. (ناظم الاطباء). کوه کوچک . کوه خرد. (فرهنگ فارسی معین ).
قوههلغتنامه دهخداقوهه . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان افشاریه ٔ ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران ، سکنه ٔ آن 346 تن .آب آن از قنات و رود کران . محصول آن غلات ، بنشن ، صیفی ، چغندر قند، لبنیات ، قلمستان و میوجات . شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است . راه مال
قوههلغتنامه دهخداقوهه . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران . آب آن از رودخانه ٔ جاجرود. محصول آن غلات ، صیفی ، چغندر قند و شغل اهالی آنجا زراعت است . راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
قوهةلغتنامه دهخداقوهة. [ هََ ] (ع اِ) شیر مزه برگردیده چنانکه در آن اندکی شیرینی باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
قوهیةلغتنامه دهخداقوهیة. [ هی ی َ ] (ص نسبی ) مؤنث قوهی . نسبت است به قوهستان معرب کوهستان . (المعرب جوالیقی ص 264). رجوع به قوهی شود.