بندقلغتنامه دهخدابندق . [ ب ُ دُ ] (اِ) بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است . گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است . گویند عقرب از فندق میگریزد. (برهان ) (آنندراج ). میوه ٔ معروف که فندق گویند. (غیاث ). بادام کشمیری . (الفاظ الادویه ) (تحفه
بندقلغتنامه دهخدابندق . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) غلوله ٔ گلین . (غیاث ). گلوله ٔ گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی ، بنادق جمع. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). چیزی که او را می اندازند. (از اقرب الموارد). کمان گروهه . گروهه ٔ گلین : قدر فندق افکنم بندق حریق بندقم
بندکلغتنامه دهخدابندک . [ ب َ دَ ] (اِ) پنبه ٔ حلاجی کرده و گلوله نموده را گویند به جهت رشتن . (برهان ) (آنندراج ). پنبه ٔ برزده و گردکرده ریسیدن را و آن را پاغند و پاغنده و غنده و گندش و گلن گویند وهندکاله خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). پنبه ٔ پاک کرده از پنبه دانه و آماده کرده برای رشتن . (ناظ
بندقراءلغتنامه دهخدابندقراء. [ ب َ ق ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان تکاب است که در بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع است . و 432 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بندقةلغتنامه دهخدابندقة. [ ب َ دَ ق َ ] (ع مص ) گلوله ساختن چیزی را. || تیز نگریستن بسوی کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
بندقةلغتنامه دهخدابندقة. [ ب ُ دُ ق َ ] (ع اِ) واحد بندق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گلوله ٔ خرد و سنگ مدور. (ناظم الاطباء). هر چیز مدور بزرگتر از نخود. (از بحر الجواهر) (یادداشت بخط مؤلف ). || او چیزی است که در مقعد قرار دهند، مثل شیاف . (بحر الجواهر). || وزنی به اندازه ٔ درهمی است و
بندقةلغتنامه دهخدابندقة. [ب ُ دُ ق َ ] (اِخ ) ابن مطة. پدر قبیله ای است از یمن .(منتهی الارب ) (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء).
بندقیلغتنامه دهخدابندقی . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) جامه ٔ کتان گرانبها. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : اوصاف شمله بر علم زر نوشته اندالقاب بندقی بسراسر نوشته اند. نظام قاری .دهد بندقی هر زمانم فریبی شکیبم ازو نیست طال المعاتب . <p
بندق شکستنلغتنامه دهخدابندق شکستن . [ ب ُدُ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از بوسه دادن است . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین ).
بندق هندیلغتنامه دهخدابندق هندی . [ ب ُ دُ ق ِ هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رته . (الفاظ الادویه ). رته است و آن دانه هایی است بقدر فندق و پوست صیقلی و صلب و بادقت و شفاف و تیره رنگ و مایل به اندک سبزی ومغز او سفید، مایل بزردی . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ثمری است به مقدار فندق که آنرا رته گویند. و
بندقراءلغتنامه دهخدابندقراء. [ ب َ ق ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان تکاب است که در بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع است . و 432 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بندقةلغتنامه دهخدابندقة. [ ب َ دَ ق َ ] (ع مص ) گلوله ساختن چیزی را. || تیز نگریستن بسوی کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
بندقةلغتنامه دهخدابندقة. [ ب ُ دُ ق َ ] (ع اِ) واحد بندق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گلوله ٔ خرد و سنگ مدور. (ناظم الاطباء). هر چیز مدور بزرگتر از نخود. (از بحر الجواهر) (یادداشت بخط مؤلف ). || او چیزی است که در مقعد قرار دهند، مثل شیاف . (بحر الجواهر). || وزنی به اندازه ٔ درهمی است و
تبندقلغتنامه دهخداتبندق . [ ت َ ب َ دُ ] (ع مص ) لکلرک این کلمه را بمعنی گلوله شدن آورده : فانه متی لم یفعل بذلک و لا اوجاعاً فی المعدة ضعبة و تبندق الثفل و عسر خروجه . (ابن البیطار).