جویلغتنامه دهخداجوی . [ ج َوْ وی ] (ص نسبی ) منسوب به جوّ: عوامل جوّی (ابر وباد و باران و طوفان و جز آنها) رجوع به جوّ شود.
جویلغتنامه دهخداجوی . (اِ) نهر. رود کوچک . مجرایی که آب را از آن ، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی . رودکی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).گویی اندر جوی دل آبی ز کو
جویلغتنامه دهخداجوی . (اِ) خطپشت تیغ. شِطْبة: و شطبه های شمشیر جویها و طرائق شمشیر باشد. دیگر نوع [ از شمشیر یمانی ] یعنی راههای مُشطب [ است ] و این مُشطب چهار گونه بود با چهار جو، یکی آنکه نشان جویها ژرف بود... دیگر آنکه نشانه های جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نماید. (نوروزنامه ).
جویلغتنامه دهخداجوی . (نف مرخم ) جوینده : حادثه جوی . جنگجوی . جهانجوی . رزمجوی . راه جوی . پی جوی . چاره جوی . نام جوی . دل جوی . مهرجوی . وفاجوی : نشسته جهانجوی بر جای خویش جهان ملک آفاقش آورده پیش . نظامی .روی از جمال دوست بصحر
انبار با جوّ مهارشدهcontrolled atmosphere storage, CA 1واژههای مصوب فرهنگستانانبار مواد غذایی در محفظهای که فشار هوا و رطوبت آن دقیقاً مهار شده است
جوگیلغتنامه دهخداجوگی . (اِ) فرقه ای از مرتاضان هند. || پیرو طریقه ٔ جوکیان . مرتاض هندو. (فرهنگ فارسی معین ).
زوژلغتنامه دهخدازوژ. (اِ) زخم و جراحت شمشیر یا زبان . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). || نفوذ. (ناظم الاطباء).
زوءلغتنامه دهخدازوء. [ زَوْءْ ] (ع مص ) برگردانیدن و منقلب ساختن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): زاء الدهر به زوءً (از باب نصر)؛ برگردانیدن آن را روزگار و منقلب ساخت . (ناظم الاطباء). || (اِ) زوءالمنیة؛ آنچه از مرگ پیدا و حادث شود. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ا
زویلغتنامه دهخدازوی . [ زَ وی ی ] (ع مص ) دور کردن چیزی را. || پوشیدن راز از کسی . || فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گرفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || و فی الحدیث :زُویت ْ لی الارض ُ فأریت ُ مشارقها و مغاربها؛ ای جُمِعَ
جویالغتنامه دهخداجویا. (اِخ ) نام پهلوانی مازندرانی که بدست رستم بقتل رسید. (از آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) : یکی نامداری ز مازندران بگردن برآورده گرز گران که جویا بدش نام و جوینده بودگراینده ٔ گرز وکوبنده بود.فردوسی .
جویالغتنامه دهخداجویا. (اِخ ) میرزا دارا یا میرزا داراب بیک . یکی از شاعران که در کشمیر بدنیا آمد و در تبریز نشو ونما یافت و بسال 1110 یا 1118 هَ .ق . درگذشت . دیوانش مشتمل بر دیباچه ٔ نثری و رباعیات و قصاید و غزلیات و چند مث
جوی سیملغتنامه دهخداجوی سیم . [ ی ِ سی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از مطلق کواکب و گویند کنایه از کهکشان . (آنندراج ) : بنمود روی صورت صبح از کران شب چون جوی سیم بر طرف نیلگون سراب .انوری (از آنندراج ).
جویالغتنامه دهخداجویا. (اِخ ) نام پهلوانی مازندرانی که بدست رستم بقتل رسید. (از آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) : یکی نامداری ز مازندران بگردن برآورده گرز گران که جویا بدش نام و جوینده بودگراینده ٔ گرز وکوبنده بود.فردوسی .
جوی آسیابلغتنامه دهخداجوی آسیاب . [ ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنه ٔ آن 740 تن . آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات ، چغندر، پنبه و شغل اهالی زراعت ، گله داری ، صنایع دستی زنان کرباس بافی است . راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ
جوی جانلغتنامه دهخداجوی جان . [ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ جاویدی ممسنی فارس . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90).
جویا شدنلغتنامه دهخداجویا شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پرسیدن : جویا شدن از حال کسی ؛ احوالپرسی کردن . سراغ او را گرفتن .- امثال : هرکه جویا شد بیابد عاقبت . مولوی .نظیر: عاقبت جوینده یابنده بود.
دانه جویلغتنامه دهخدادانه جوی . [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) دانه جو. پژوهنده ٔ دانه . متجسس دانه : از دانه ببرکه حلقه ٔ دام بر گردن مرغ دانه جوی است .حمیدالدین بلخی .
دجویلغتنامه دهخدادجوی . [ ] (اِخ ) (الشیخ ) یوسف احمد نصر (متولد سال 1287 هَ . ق .). او راست : 1- الجواب المنیف فی الردعلی مدعی التحریف فی الکتاب الشریف . (1331 هَ . ق . <span class="hl" dir=
درم جویلغتنامه دهخدادرم جوی . [ دِ رَ ] (نف مرکب ) درم جوینده . جوینده ٔ درم . درم خواه . رجوع به شاهد ذیل درم بخش شود.
درمان جویلغتنامه دهخدادرمان جوی . [ دَ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ درمان . آنکه در جستجوی درمان باشد. علاج خواه . طالب چاره . علاج و دارو طلبنده برای مداوا : خیر شد زی درخت صندل بوی که از او جانْش گشت درمان جوی .نظامی .
دشمنی جویلغتنامه دهخدادشمنی جوی . [ دُ م َ ] (نف مرکب ) دشمنی جوینده . جوینده ٔ دشمنی . خصومت خواه . طالب عداوت : بدل دشمنی جوی و بد خواه ماست کز اهریمنی تخمه ٔ اژدهاست .اسدی .