شرفوانلغتنامه دهخداشرفوان . [ ش َ رَف ْ ] (ص مرکب ) آنکه شرف دارد. آنچه شرف دارد. آنجا که شرف دارد. در ابیات زیر خاقانی کنایه از شهر شروان است : گر شرفوان بمثل شروان نیست خیروان است شرفوان چه کنم . خاقانی .گشته شروان شیروان لابل شرفو
شیروانلغتنامه دهخداشیروان . [ شیرْ ] (ص مرکب ) شیربان . (یادداشت مؤلف ). نگهبان و محافظ شیر : گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته .خاقانی .
عرشیانلغتنامه دهخداعرشیان . [ ع َ ] (اِ مرکب ) جمع فارسی عرشی ، منسوب به عرش . کنایه از ملائکه ٔ مقربین و حاملان عرش باشد. (آنندراج ) (برهان ). روحانیان . ملائک : عرشیان بانگ و ﷲ علی الناس زنندپاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند. خاقانی .<br
عراقلغتنامه دهخداعراق . [ ع ِ ] (اِخ ) عراق عجم : اهل ع-راق در عرقند از حدیث توشروان به نام تست شرف وان و خیروان . خاقانی .قدرش عراقیان چه شناسند کز سخن چون آفتاب امیر خراسان شناسمش . خاقانی .چو طا