درافشانیلغتنامه دهخدادرافشانی . [ دُ اَ ] (حامص مرکب ) درفشانی . درافشان کردن . عمل درافشان . درپراکنی : عدنی بود در درافشانی یمنی پر سهیل نورانی . نظامی .- درافشانی کردن ؛ درفشاندن : <b
درافشانلغتنامه دهخدادرافشان . [ دُ اَ ] (نف مرکب ) درفشان . درافشاننده . درفشاننده . آنکه در می پاشد. آنکه در می پراکند : شب فراز کوه از اشک شور جمع و نور شمعابر درافشان و خورشید زرافشان دیده اند. خاقانی .شب و روزت قراخان است و آقسنقر
درافشانفرهنگ نامها(تلفظ: dor afšān) (عربی ـ فارسی) آن که مروارید میافشاند و (به مجاز) بخشنده ؛ (به مجاز) دارای فصاحت و زیبایی و باران ریز .
گهرباری کردنلغتنامه دهخداگهرباری کردن . [ گ ُهََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مخفف گوهرباری کردن . در افشاندن . درافشانی کردن . گوهر ریختن . || کنایه از گریه کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ). سرشک باریدن . || کنایه از سخن خوب گفتن . (بهار عجم ) (آنندراج ). نغز و فصیح سخن گفتن . رسائی و بلاغت داشتن .
درفشانیلغتنامه دهخدادرفشانی . [ دُ ف َ / ف ِ ] (حامص مرکب ) عمل درفشان . پراکندن در. درافشانی . افشاندن دُر. (یادداشت مرحوم دهخدا).- درفشانی کردن ؛ در پراکندن . || سخنان سخت نیکو گفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا).- <span class="hl
سحور زدنلغتنامه دهخداسحور زدن . [ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سحوری زدن : اولاً وقت سحر زن این سحورنیمشب نبود گه این شر و شور. مولوی .من هم از بهر خداوند غفورمیزنم بر در به امیدش سحور. مولوی . || ضرب سحور <
مرصعخوانیلغتنامه دهخدامرصعخوانی . [ م ُ رَص ْ ص َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) حرفهای ساخته گفتن . (آنندراج ) : قصه ٔ افسر کیخسرو و تاج جمشیدبه سر خاک نشینان که مرصعخوانی است . (آنندراج ). || تمهید قصه خوانی
نیسانیلغتنامه دهخدانیسانی . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به نیسان است .- ابر نیسانی ؛ باران نیسانی . ابر و بارانی که در ماه نیسان پدیدآید و ببارد. باران بهاری که دشت و باغ را طراوت و سرسبزی دهد. رجوع به نیسان شود :<