رندهلغتنامه دهخدارنده . [ رَ دَ / دِ ] (اِ) اوزاری است که درودگران دارند. (اوبهی ). افزاری باشد که درودگران چوب و تخته را به آن هموار کنند. (برهان قاطع). آلتی که نجاران چوب را بدان آلت تراشند و صاف و هموار کنند. (آنندراج ). مِنْحات . (دهار). مِنْحَت <span cla
رندهفرهنگ فارسی عمید۱. در نجاری، وسیلهای که با آن چوب و تخته را تراشیده و صاف و هموار میکنند.۲. وسیلهای با سوراخهای لبهدار تیز از جنس فلز یا پلاستیک که برای ریزریز کردن برخی موادغذایی از آن استفاده میشود.۳. آنچه بهوسیلۀ رنده ریز شده باشد.
رندهفرهنگ فارسی معین(رَ دِ) (اِ.) 1 - ابزاری که با آن چوب و تخته را تراشند. 2 - ابزاری برای خرد کردن سیب زمینی ، پیاز و...
چرندهلغتنامه دهخداچرنده . [ چ َ رَ دَ / دِ ] (نف )حیوانی که چرا میکند. حیوان چرنده مقابل حیوان پرنده . (ناظم الاطباء). حیوان گیاه خور. (فرهنگ نظام ). مقابل پرنده از حیوان و شامل حیوانات بحری نشود. دام . سائِم . سَوام . (منتهی الارب ). ج ، چرندگان <span class="
رندةلغتنامه دهخدارندة. [ رُ دَ ] (اِخ ) پناهگاهی است استوار در اندلس از اعمال تاکُرُنّا و این شهری است قدیم در کنار رودخانه و دارای کشت و زرع فراوانی است . و السلفی گوید: ابوالحسن سقی بن خلف بن سلیمان الاسدی الرندی گوید که رندة قلعه ای است بین اشبیلیه و مالقه . (از معجم البلدان ). شهری است در
رنگدهلغتنامه دهخدارنگده . [ رَ دِه ْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رودشت بخش کوهپایه از شهرستان اصفهان واقع در 28هزارگزی جنوب شوسه ٔ اصفهان به یزد. جلگه است و آب و هوای معتدل دارد. دارای 37 تن سکنه ٔ شیعی است و بفارسی سخن می
خشک رندهلغتنامه دهخداخشک رنده . [ خ ُ رَ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خارش خشک . (آنندراج ). جرب خشک . (ناظم الاطباء): خشک رنده یا خشک ریزه که به عربی آن را حصف گویند بثره هایی بود سخت خرد و سرخ و سوزاننده همچون سوزانیدن زخم سرسوزن و اندر تابستان پدید آید خاصه آن وقت که
رنده زدنلغتنامه دهخدارنده زدن . [ رَ دَ / دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) رنده کردن . رندیدن . رنده کاری کردن . رجوع به رنده کردن و رندیدن و رنده کاری شود.
رنده کردنلغتنامه دهخدارنده کردن . [ رَ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رندیدن . تراشیدن . تراشیدن و رنده زدن چوب و فلزات را برای صاف و هموار کردن آنها. رنده کاری کردن . رجوع به رنده و رندیدن و رنده زدن و رنده کاری شود.
رنده بالالغتنامه دهخدارنده بالا. [ رَ دَ ] (اِخ ) نام دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 13هزارگزی شمال شرقی بنجار و 3هزارگزی راه مالرو جلال آباد به زابل . جلگه است و آب و هوایی گرم معتدل دارد. دارای <span class="hl" dir="
رنده پایینلغتنامه دهخدارنده پایین . [ رَ دَ ] (اِخ ) نام دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 14هزارگزی شمال بنجار و 3هزارگزی راه مالرو جلال آباد به زابل . جلگه است و آب و هوایی گرم معتدل دارد. دارای <span class="hl" dir="ltr
رنده زدنلغتنامه دهخدارنده زدن . [ رَ دَ / دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) رنده کردن . رندیدن . رنده کاری کردن . رجوع به رنده کردن و رندیدن و رنده کاری شود.
رنده کردنلغتنامه دهخدارنده کردن . [ رَ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رندیدن . تراشیدن . تراشیدن و رنده زدن چوب و فلزات را برای صاف و هموار کردن آنها. رنده کاری کردن . رجوع به رنده و رندیدن و رنده زدن و رنده کاری شود.
رنده بالالغتنامه دهخدارنده بالا. [ رَ دَ ] (اِخ ) نام دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 13هزارگزی شمال شرقی بنجار و 3هزارگزی راه مالرو جلال آباد به زابل . جلگه است و آب و هوایی گرم معتدل دارد. دارای <span class="hl" dir="
رنده پایینلغتنامه دهخدارنده پایین . [ رَ دَ ] (اِخ ) نام دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 14هزارگزی شمال بنجار و 3هزارگزی راه مالرو جلال آباد به زابل . جلگه است و آب و هوایی گرم معتدل دارد. دارای <span class="hl" dir="ltr
رنده کارلغتنامه دهخدارنده کار. [ رَ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آنکه کار وی رندیدن چوب یا فلزات باشد. آنکه با رنده کردن چوب و فلزات آنها را صاف و تراشیده و هموار بکند. رنده کننده . رجوع به رنده و رنده کاری و رنده کردن شود.
دانه پذیرندهلغتنامه دهخدادانه پذیرنده . [ ن َ / ن ِ پ َ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) قبول کننده ٔ دانه . قبول کننده ٔ دانه برای رویانیدن . پذیرنده ٔ دانه برای انبات . گیرنده ٔ تخم رویاندن را : پرتو آتش زده بر م
درآورندهلغتنامه دهخدادرآورنده . [ دَ وَ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) داخل کننده . واردکننده . || فروبرنده . سپوزنده . || خارج کننده . بیرون آرنده . هَجوم . (منتهی الارب ). رجوع به درآوردن شود.
درگذارندهلغتنامه دهخدادرگذارنده . [ دَ گ ُ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) درگذار. غافر. غفار. غفور. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَفُوّ. (مهذب الاسماء). بخشاینده . بخشایشگر.
درگذرندهلغتنامه دهخدادرگذرنده . [ دَ گ ُ ذَ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) درگذارنده . عبور کننده . عابر. تجاوز کننده . عِزْهِل . عُزهول . غابر. مارد. مَرید: أجرد؛ بسیار سبقت کننده و درگذارنده . جسر؛ شتر درگذرنده . سهم صارد؛ تیر درگذرنده . عات ، عتی ؛ درگذرنده از حد. ک