رنیلغتنامه دهخدارنی . [ ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری آرد: بمعنی رهی است یعنی بنده و غلام . شاید لهجه ٔ محلی باشد.
کمینهفرهنگ مترادف و متضاد۱. حداقل، دستکم ۲. کمتر ۳. اینبنده، اینجانب، بنده، حقیر، رهی ≠ بیشینه، حداکثر، مهینه
بی بالادلغتنامه دهخدابی بالاد. (ص مرکب ) بی جنیبت : من رهی پیر و سست پای شدم نتوان راه کرد بی بالاد. فرالاوی .رجوع به بالاد شود.
چیریلغتنامه دهخداچیری . (حامص ) چیرگی . چیربودن .- چیری کردن ؛ تسلط و برتری نشان دادن : رَهی از هنر گر چه چیری کندنباید بر شه دلیری کند.اسدی (گرشاسب نامه ).
نگارنگارلغتنامه دهخدانگارنگار. [ ن ِ ن ِ ] (نف مرکب ) نگارنگارنده . صورت ساز : نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی زهی نگارنگار و زهی نگارگری .سوزنی .