زیغگرلغتنامه دهخدازیغگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) زیغباف . (انجمن آرا). حصیرباف . بوریاباف . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زیغ شود.
زغرلغتنامه دهخدازغر. [ زُ غ َ ] (اِخ ) پدر قبیله ای است که ترکش های زرین از چرم سرخ دارند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). نام طایفه ای . (ناظم الاطباء).
زغرلغتنامه دهخدازغر. [ زَ غ َ ] (اِ) رنج . آزار. محنت . || زمین نرم . || (ص ) هر چیز رنگینی . (ناظم الاطباء) || (اِ) نوعی از طعام . (ناظم الاطباء). طعام خوردنی را نیز گفته اند. (برهان ) (آنندراج ).
زغرلغتنامه دهخدازغر. [ زَ ] (ع مص ) به ستم گرفتن کسی را. || بسیار آب و فراخ گردیدن دجله . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فزون گشتن چیزی با فراوانی .(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) زغر کل شی ؛ بسیاری آن چیز و افراط آن است . (منتهی الارب ) (از آنندراج
زغرلغتنامه دهخدازغر. [ زُ غ َ ] (اِخ ) دهی است به شام زیرا دختر لوط در آنجا مسکن اختیار کرد و در آن چشمه ای است که فرورفتن آب آن علامت برآمدن دجال است . (منتهی الارب ). نام چشمه ای هم هست منسوب به او گویند چون خشم شود علامت قیامت است و دجال ظهور کند . (برهان )(آنندراج ). قریه ای به مشارف شام
زغرلغتنامه دهخدازغر. [ زُ غ َ ] (اِخ ) نام دختر لوط (ع ). (برهان ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔبعد و نزهة القلوب ج 3 ص 290 و معجم البلدان شود.
زیغلغتنامه دهخدازیغ. (اِ) نوعی از فرش و بساط باشد . (برهان ) (ناظم الاطباء). || حصیر و بوریایی را نیز گویند که از دوخ بافند و دوخ علفی است که بدان انگور و خربزه آونگ کنند.(برهان ). حصیر و بوریا. (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). نوعی حصیر که از لخ بافند. (فرهنگ رشیدی ). بساطی بوداز گیاه یا حصیر با