سفطلغتنامه دهخداسفط. [ س َ ] (ع مص ) جوانمرد و پاکیزه نفس گردیدن . (اقرب الموارد) (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سفطلغتنامه دهخداسفط. [ س َ ف َ ] (ع اِ) جامه دان که بر شکل جوال یا مانند کدوی خشک میان تهی باشد. ج ، اسفاط. (از آنندراج ) (منتهی الارب ). سبد جامه . (دهار) : پس هرمز دست خویش ببرید و بسفطی اندرنهاد و سوی شاپور فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). اندر آن خواسته یکی سف
هواگرد دُمسفید،دُمسفیدwhite-tailedواژههای مصوب فرهنگستانهواگردی فاقد نشان تجاری که یا آمادة فروش و اجاره است یا در نمایشگاه در معرض دید عموم قرار میگیرد
سفتلغتنامه دهخداسفت . [ س َ ] (ع مص ) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ).
شفتلغتنامه دهخداشفت . [ ش َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های چهارگانه ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن . مرکز آن قصبه ٔ شفت است که روزهای دوشنبه بازار عمومی دارد. قسمت جنوب دهستان کوهستانی و قسمت شمال آن جلگه و مستور از جنگل . از 47 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل یافته و جمع
سفطیلغتنامه دهخداسفطی . [ س ُ ] (ص نسبی ) منسوب به سفطالقدور که قریه ای است در اسفل ارض مصر. (الانساب سمعانی ).
علی سفطیلغتنامه دهخداعلی سفطی . [ ع َ ی ِ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ سفطی مصری مالکی . مشهور به وراق و ملقب به نورالدین و مکنی به ابوالحسن . رجوع به علی وراق شود.
مسفطلغتنامه دهخدامسفط. [ م ُ س َف ْ ف َ ] (ع ص ) رجل مسفطالرأس ؛ آن که سرش مانند سفط باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عروسلغتنامه دهخداعروس . [ ع َ ] (اِخ ) (تیم ...) نام تیمی بوده است ظاهراً به بخارا. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک که این و آن سفط جبه بود و دستارم .سوزنی .
ابی جرجالغتنامه دهخداابی جرجا. [ اَ ج ِ ] (اِخ ) (سفط...) قریه ای است بصعید مصر در جانب غربی نیل . و آنرا رودی جداگانه است نه از شعب نیل و در آنجا وقعه ای است میان حباشه صاحب بنی عبید و اصحاب مقتدر در سال 302 هَ . ق . (معجم البلدان ).
صوانلغتنامه دهخداصوان . [ ص َ / ص ِ / ص ُ ] (ع اِ) جامه دان . (منتهی الارب ). تخته ٔ جامه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). ج ، اَصوِنَه . (اقرب الموارد). || هر چیز که جامه ها در آن نهند از جونه یا تخت یا سفط. (از سرالادب ثعال
سفطیلغتنامه دهخداسفطی . [ س ُ ] (ص نسبی ) منسوب به سفطالقدور که قریه ای است در اسفل ارض مصر. (الانساب سمعانی ).
متسفطلغتنامه دهخدامتسفط. [ م ُ ت َ س َف ْ ف ِ ] (ع ص ) بر خویشتن چیننده ٔ آب و مانند آن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بخود کشنده ٔ آب و مانند آن . تر شده با آب و جز آن . (ناظم الاطباء). اندک اندک گیرنده و بر خویشتن چیننده ٔ آب و جز آن . (از منتهی الارب ). و رجوع به تسفط شود.
مسفطلغتنامه دهخدامسفط. [ م ُ س َف ْ ف َ ] (ع ص ) رجل مسفطالرأس ؛ آن که سرش مانند سفط باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
تسفطلغتنامه دهخداتسفط. [ ت َ س َف ْ ف ُ ] (ع مص ) اندک اندک گرفتن و بر خویشتن چیدن آب و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نوشیدن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). آشامیدن همه ٔ آنچه در آوند بود. (ناظم الاطباء): تسفطت الدنان الخمر؛ تشربتها. (متن اللغة).