عسکرلغتنامه دهخداعسکر. [ ع َ ک َ ] (اِخ ) ابن حصین (یا ابن محمدبن حسین ) نخشبی ، مکنی به ابوتراب . از مشایخ خراسان در قرن سوم هجری . رجوع به ابوتراب (عسکربن ...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5، الکواکب الدریة ج 1 ص <span c
عسکرلغتنامه دهخداعسکر. [ ع َ ک َ ] (اِخ ) شهری است به خوزستان . (منتهی الارب ) : ششتر چو رخ تو ندید دیباعسکر چو لب تو ندید شکّربا دو رخ و با دو لب تو ما راایوان همه چون ششتر است و عسکر. قطران .بگفتار خیر و بدیدار حق زبا
عسکرلغتنامه دهخداعسکر. [ ع َ ک َ ] (معرب ، اِ) لشکر، و کلمه ٔ فارسی است . (از دهار) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). معرب لشکر است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). جند. سپاه . اصل آن لشکر است . (جمهره ٔ ابن درید از سیوطی ). ابن قتیبه ، عسکر را فارسی دانسته است و ابن درید آن را همان «لشکر» فار
اشکرلغتنامه دهخدااشکر. [ اَ ک َ ] (ع ن تف ) سپاسدارتر. حق شناس تر.- امثال : اشکر من بروقة . رجوع به بروقة شود.اشکر من کلب .
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) (جزیره ٔ...) برحسب نوشته ٔ میرخواند، ساکنان آن اصفراللون اند و موی زرد بر سینه دارند و نارجیل و عود و شکر در آنجا بسیار بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 671).
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) ابوحامد احمدبن یوسف بن عبدالرحمان صوفی معروف به اشقر. از مردم نیشابور بود و حاکم ابوعبداﷲ حافظ نام وی را آورده و گفته است یکی از فقرای مجرد بود که با مشایخ قدیم خراسان و عراق مصاحبت داشت . بیشتر مجاور مکه بود. من دیر زمانی با وی معاشرت داشتم و آخرین با
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) از قرای یمامة متعلق به بنی عدی بن رباب است . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) اشقر اشمسار از مردم بغداد بود و از عبدالوارث بن سعید و حمادبن زید حدیث کرد. محمدبن اسحاق چغانی و حرب بن محمدبن ابی اسامة از وی روایت دارند. وی در شعبان سال 228 هَ .ق . به بغداد درگذشت . (از انساب سمعانی برگ <span class
عسکرآبادلغتنامه دهخداعسکرآباد. [ ع َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان تحت جلگه ٔ بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور. سکنه ٔ آن 127 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
عسکرآبادلغتنامه دهخداعسکرآباد. [ ع َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . سکنه ٔ آن 497 تن . آب آن از چشمه . محصول آن غلات و بنشن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)0</s
عسکر ابی جعفرلغتنامه دهخداعسکر ابی جعفر. [ ع َ ک َ رِ اَ ج َ ف َ ] (اِخ ) منظور ابوجعفر منصور عبداﷲبن محمد است ، و آن اشاره به شهر اوست که در بغداد ساخته است و امروزه باب البصره در جانب غربی ،و نواحی آن است . منصور با لشکر خود در آنجا فرودآمده است لذا بدین نام منسوب گشت . (از معجم البلدان ).
عسکر المهدیلغتنامه دهخداعسکر المهدی . [ ع َ ک َ رُل ْ م َ دی ی ] (اِخ ) منظور محمدبن منصور خلیفه است ، و آن اکنون مشهوربه رصافة است از محله های جانب شرقی در بغداد. و به سال 151 هَ .ق . که المهدی بقصد ری لشکرکشی میکرد در این محله فرودآمد لذا بدین نام شهرت یافت . (از
خواجه عسکرلغتنامه دهخداخواجه عسکر. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ع َ ک َ] (اِخ ) نام محلتی است کنار راه کرمان به چاه ملک میان دارزین و بم . (یادداشت بخط مؤلف ). در فرهنگ جغرافیای راجع به آن آمده : دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان
سرعسکرلغتنامه دهخداسرعسکر. [ س َ ع َ ک َ ] (اِ مرکب ) سپهسالار. (آنندراج ). سالار و سردار و فرمانده سپاه . (ناظم الاطباء) : سرعسکر نیز از قارص به اظهار مکابرت و مکاثرت نهضت کرده چهارفرسخی اردوی شهریار... وارد گردید. (دره ٔ نادره چ شهیدی ص 633</
ده عسکرلغتنامه دهخداده عسکر. [ دِه ْ ع َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد. واقع در80هزارگزی شمال خاوری بافق دارای 188 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافی
قاضی عسکرلغتنامه دهخداقاضی عسکر. [ ی ِ ع َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )مفتی عسکر و کسی که در میان سپاه قضاوت میکند. (ناظم الاطباء). || فقیهی با مقامی معادل صدر در تشکیلات نظامی عثمانی . و آن از بزرگترین وظائف حکومت عثمانی ، است . این منصب به دست سلطان مراد چهارم به سال <span class="hl" dir="ltr"