عوارلغتنامه دهخداعوار. [ ع ِ / ع َ /ع ُ ] (ع اِ) دریدگی و کفتگی جامه . (منتهی الارب ) (ازناظم الاطباء). شکاف و پارگی در لباس و پیراهن . (از اقرب الموارد). || عیب . (منتهی الارب ) (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): سلعة
عوارلغتنامه دهخداعوار. [ ع ُ ] (اِخ ) (ابن ...) کوهی است . (از معجم البلدان ).- ابناعوار ؛ دو قله است در شعر راعی . (از معجم البلدان ).
عوارلغتنامه دهخداعوار. [ ع ُوْ وا ] (ع اِ) خاشاک و خاکستر چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خاشاک در چشم . (ناظم الاطباء). خاشاک . (از اقرب الموارد). || فرستوک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پرستوک . (ناظم الاطباء). فراشتک . (دهار). خطاف . (اقرب الموارد). || گوشتپاره ای که از چشم برآورند بعدِ ذر
حوارلغتنامه دهخداحوار. [ ح ِ / ح َ ] (ع مص ) جواب و اصل آن مصدر است از حاوره محاورة. (منتهی الارب ). جواب و پاسخ . (ناظم الاطباء). کسی را جواب دادن . (ترجمان بن علی ). محاوره . (زوزنی ). مجاوبه . (المصادر بیهقی ).جواب دادن . (دهار). مراجعه ٔ کلام . (اقرب المو
حوارلغتنامه دهخداحوار. [ ح ُ / ح ِ ] (ع اِ) بچه ٔ ناقه همین که بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد. (منتهی الارب ). بچه ٔاشتر همین که زاییده شود یا مادامی که از شیر بازداشته شود. بچه ٔ اشتر نر و ماده یکسان بود تا شیر میخورد. (مهذب الاسماء). ج ، احوره . (مهذب الا
حوارلغتنامه دهخداحوار. [ ح ُوْ وا ] (ع اِ) میده ٔ سپید و هر طعامی که آنرا سپید کرده باشند. (ناظم الاطباء).
حوایرلغتنامه دهخداحوایر. [ ح َ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حایرة،گوسپند و زن که هرگز جوان نشوند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). رجوع به حائرة شود.
عوارضلغتنامه دهخداعوارض . [ ع َ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عارضة. (از منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد). رجوع به عارضة شود. || اتفاقات و حادثه ها و حوادث . (ناظم الاطباء) : رفتن بر درجات شرف بسیارمؤونت است و فرودآمدن از مراتب عز اندک عوارض . (کلیله و دمنه ). در عوار
عوارملغتنامه دهخداعوارم . [ ع ُ رِ / ع َ رِ ] (اِخ ) آبی است و پشته ای است . (از منتهی الارب ). تپه و آبی است ازبرای بنی جعفر. و گویند کوهی است ازبرای بنی ابی بکربن کلاب . (از معجم البلدان ).
عوارةلغتنامه دهخداعوارة. [ ع ُ رَ ] (اِخ ) آبی است ازآن ِ بنی سُکَین ، و سکین رهطی است از فزارة. و گویند آن در ساحل جریب است ازآن ِ فزارة. (از معجم البلدان ).
عواریلغتنامه دهخداعواری . [ ع َ / ع َ ری ی ] (ع اِ) ج ِ عاریة [ ی َ / ری ی َ ] .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به عاریة شود.
گاهفرهنگ فارسی عمیدظرفی که در آن سیموزر ذوب میکردند؛ بوتۀ زرگری: ◻︎ شهان بهخدمت او از عوار پاک شوند/ بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه (فرخی: ۳۴۳).
عریانةلغتنامه دهخداعریانة. [ ع ُرْ ن َ ] (ع ص ) مؤنث عریان ، چه هر کلمه ای که بر وزن فُعلان باشد مؤنث آن با تاء آید. (از منتهی الارب ). زن که جامه هابرآورده باشد، و زنان لخت را عاریات و عَوار گویند. عاریة. (از اقرب الموارد). و رجوع به عریان شود.
پاک شدنلغتنامه دهخداپاک شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پاکیزه گردیدن . پاک گردیدن . طهارت . طُهر. تطهّر. مطهر گشتن . طاهر گشتن . نظافة. (دهار). طیب . طاب . طیبة. تطیاب . زَکاء. تزکّی . تنقّح . نقا. نقاوة. نقاءَة. نقایه . نُقاوَه .- پاک شدن از عیب و عوار یا وام و جز آن ؛
عوارضلغتنامه دهخداعوارض . [ ع َ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عارضة. (از منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد). رجوع به عارضة شود. || اتفاقات و حادثه ها و حوادث . (ناظم الاطباء) : رفتن بر درجات شرف بسیارمؤونت است و فرودآمدن از مراتب عز اندک عوارض . (کلیله و دمنه ). در عوار
عوارملغتنامه دهخداعوارم . [ ع ُ رِ / ع َ رِ ] (اِخ ) آبی است و پشته ای است . (از منتهی الارب ). تپه و آبی است ازبرای بنی جعفر. و گویند کوهی است ازبرای بنی ابی بکربن کلاب . (از معجم البلدان ).
عوارةلغتنامه دهخداعوارة. [ ع ُ رَ ] (اِخ ) آبی است ازآن ِ بنی سُکَین ، و سکین رهطی است از فزارة. و گویند آن در ساحل جریب است ازآن ِ فزارة. (از معجم البلدان ).
عواریلغتنامه دهخداعواری . [ ع َ / ع َ ری ی ] (ع اِ) ج ِ عاریة [ ی َ / ری ی َ ] .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به عاریة شود.
دجلةالعوارلغتنامه دهخدادجلةالعوار. [ دِ ل َ تُل ْ ع َ ] (اِخ ) صاحب مجمل التواریخ و القصص و حمزه در سنی ملوک الارض و الانبیاء ضبط کلمه را چنین آورده اند. در معجم البلدان و مآخذ دیگر دجلة العوراء است و آن در ارض میسان بوده و بهمن اردشیر بر ساحل آن قرار داشته است : وهن اردشیر
شمعوارلغتنامه دهخداشمعوار. [ ش َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شمعسان . شمعوش . همچون شمع فروزان و سوزان و درخشان . گدازان و اشک ریزان چو شمع : اشک نیاز ریخته چشم تو شمعواروز نور روضه ٔ نبوی شمعدان شده . خاقانی .خواست کز کار او بپردازدشمع
مقنعوارلغتنامه دهخدامقنعوار. [ م ُ ق َن ْ ن َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همچون مقنع. مانند المقنع صاحب ماه نخشب : به هر چشمه شدن هر صبحگاهی برآوردن مقنعوار ماهی . نظامی .و رجوع به مقنع هاشم بن حکیم والمقنع شود.