مرتعلغتنامه دهخدامرتع. [ م َ ت َ ] (ع اِ) چراگاه . سبزه زاری که بهائم در آن چرند و چراگاهی که آب و علف آن بسیار باشد. (غیاث اللغات ). چراخور. چراخوار. گیاه خوار. چراستان . مرعی .چمن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ج ، مراتع : بوم چالندر است مرتع من مار و رنگم در این ن
مرتعلغتنامه دهخدامرتع. [ م ُ ت ِ ] (ع ص ) غیث مرتع، بارانی که برویاند علف زار و چراگاه را. (از منتهی الارب ). نعت فاعلی است از ارتاع . رجوع به ارتاع شود. || فراخ روزی که هر چه خواهد او را حاصل شود، گویند: فلان مرتع. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مرتعیلغتنامه دهخدامرتعی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) چرنده . (آنندراج ). چراکننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از ارتعاء. رجوع به ارتعاء شود.
مرثیهلغتنامه دهخدامرثیه . [ م َ ی َ ] (از ع ، اِمص ) مرثیة. مرثیت . در عزای مرده گریستن و برشمردن اوصاف او. رجوع به مرثیة شود. || (اِمص ،اِ) عزاداری . سوکواری . مرده ستائی . ذکر محامد و اوصاف مرده و ستایش او. نوحه سرائی در عزای کسی . مدیح مرده . شرح محاسن و ذکر خیر مرده . مرثیت .نیز رجوع به مر
مرثیةلغتنامه دهخدامرثیة. [ م َ ی َ ] (ع مص ) مرده ستودن و رحمت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). رثاء. رثی . رثایة. مرثاة. گریستن بر مرده و برشمردن و ذکر محاسن وی . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به مرثیه و مرثیت شود. || در عزای مرده شعری سرودن . (از اقرب الموارد). رجوع به مرثیت و مرثیه شود
مرطةلغتنامه دهخدامرطة. [ م ِ رَ طَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَمرط.(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به امرط شود.
مرتعبلغتنامه دهخدامرتعب . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) خایف . ترسنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ترسان . (فرهنگ فارسی معین ). نعت فاعلی است از ارتعاب . رجوع به ارتعاب شود.
مرتعثلغتنامه دهخدامرتعث . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) زن با گوشواره . (آنندراج ). زینت کرده شده با گوشواره . (ناظم الاطباء). متحلی و آراسته به زیورآلاتی از قبیل گوشواره و گردن بند و امثال آن . (از متن اللغة). نعت است از ارتعاث . رجوع به ارتعاث شود.
مرتعدلغتنامه دهخدامرتعد. [ م ُ ت َ ع ِ ](ع ص ) مضطرب . بی آرام . لرزنده . (آنندراج ). مرتعش . لرزان . (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب و مرتعش . (از متن اللغة). نعت فاعلی از ارتعاد. رجوع به ارتعاد شود.
مرتعسلغتنامه دهخدامرتعس . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) لرزنده . (آنندراج ). هراسیده . لرزان . (ناظم الاطباء). مرتعش . (از متن اللغة). نعت است از ارتعاس . رجوع به ارتعاس شود.
مرتعشلغتنامه دهخدامرتعش . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) رعشه دار. لرزان . (غیاث اللغات ). لرزنده . (آنندراج ). مرتعد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که لرزش و ارتعاش دارد. رجوع به ارتعاش شود : مرتعش را کی پشیمان دیده ای بر چنین جبری تو برچفسیده ای . مولوی
ranchدیکشنری انگلیسی به فارسیدر مرتع پرورش احشام، مزرعه یا مرتع احشام، دامداری کردن، در مرتع پرورش احشام کردن
مرتع پالانلغتنامه دهخدامرتع پالان . [ م َ ت َ ] (اِخ ) نام اراضی واقع در شمال قله شاهان 50 الی 60هزارگزی گهواره انتهای شمال غربی دهستان گوران است که در آمار بنام جاف علی بیگ سلطان نوشته شده و سکنه آن را 2
مرتعبلغتنامه دهخدامرتعب . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) خایف . ترسنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ترسان . (فرهنگ فارسی معین ). نعت فاعلی است از ارتعاب . رجوع به ارتعاب شود.
مرتعثلغتنامه دهخدامرتعث . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) زن با گوشواره . (آنندراج ). زینت کرده شده با گوشواره . (ناظم الاطباء). متحلی و آراسته به زیورآلاتی از قبیل گوشواره و گردن بند و امثال آن . (از متن اللغة). نعت است از ارتعاث . رجوع به ارتعاث شود.
مرتعدلغتنامه دهخدامرتعد. [ م ُ ت َ ع ِ ](ع ص ) مضطرب . بی آرام . لرزنده . (آنندراج ). مرتعش . لرزان . (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب و مرتعش . (از متن اللغة). نعت فاعلی از ارتعاد. رجوع به ارتعاد شود.
مرتعسلغتنامه دهخدامرتعس . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) لرزنده . (آنندراج ). هراسیده . لرزان . (ناظم الاطباء). مرتعش . (از متن اللغة). نعت است از ارتعاس . رجوع به ارتعاس شود.
حق المرتعلغتنامه دهخداحق المرتع. [ ح َق ْ قُل ْ م َ ت َ ](ع اِ مرکب ) حقی که شبانان و چوبداران بصاحبان مراتع و چراگاه ها دهند برای چرانیدن احشام خویش در آن .