منیفلغتنامه دهخدامنیف . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ن وف ») پاک و بزرگ و بلند و زیاده . (غیاث ) (آنندراج ). بلند و برآمده و افراخته . (ناظم الاطباء) : هر روز... و درجت وی [ گاو ] در احسان و انعام منیف تر میشد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 74). آن د
مینولغتنامه دهخدامینو. (اِ) آبگینه ٔ سفید و الوان . (ناظم الاطباء) (برهان ). آبگینه ٔ سفید و رنگین که به زیورها بکار برند و آن را مینا نیز گویند. (غیاث ). مینا. (فرهنگ نظام ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (برهان ). رجوع به مینا شود. || زبرجد. (ناظم الاطباء) (برهان ). || زمرد. (ناظم الاطباء) (آنن
مینولغتنامه دهخدامینو. (اِ) آسمان . (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا). عالم علوی . (آنندراج ) (غیاث ) (رشیدی ). مقابل گیتی که عالم سفلی است . (آنندراج ). چرخ . (آنندراج ). فلک . (غیاث ) : اگر نواختری دادت به مینوابی مه ، اختران باشد نه نیکو.
مینولغتنامه دهخدامینو. (اِخ ) دهی است از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد، واقع در 42 هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 15 هزارگزی غرب ایستگاه کشور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
منولغتنامه دهخدامنو. [ م ِ ] (اِ) مخفف مینوست که بهشت باشد. (برهان ). مینو و بهشت . (ناظم الاطباء). رجوع به مینو شود.
منفلغتنامه دهخدامنف . [ م ِ / م َ / م ِ ن ِ ] (اِخ ) نام شهر فرعون به مصر. (از معجم البلدان ). نام پایتخت قدیم مصر. (ناظم الاطباء). مدینه ٔ عین الشمس . در منتهای کوه المقطم در زمان فتح اسلامی خراب شد و مدینه ٔ فسطاط را بر آن
حصن منیف ذبحانلغتنامه دهخداحصن منیف ذبحان . [ ح ِ ن ِ م ُ ف َ ذُ ] (اِخ ) حصنی است به یمن از ارض دملوة بر کوهی موسوم به قُوِّر بنزدیکی مخالف . (معجم البلدان ).
مرتفعفرهنگ مترادف و متضاد۱. بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف ۲. افراشته، برافراشته، کشیده ≠ پست، کوتاه ۳. کوه، کوهپایه ۴. رفعشده، برطرف، زایل
درجتلغتنامه دهخدادرجت . [ دَ رَ ج َ ] (از ع ، اِ) درجة. مرتبت . درجه . رتبت . ج ، درجات : هرکه رای ضعیف ... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل می گراید. (کلیله و دمنه ). هر روز... درجت وی [ گاو ] در احسان و انعام منیف تر می شد. (کلیله و دمنه ). آن درجت شریف و رتبت عالی و
سنیلغتنامه دهخداسنی . [ س َ نی ی ] (ع ص ) رفیع. بلند. (آنندراج ) (غیاث ). مرد رفیع. (برهان ). بلند. (منتهی الارب ). بزرگ . گران قدر : هست او شریف و همت او همچو او شریف هست او سنی و همت او همچو او سنی . منوچهری .خدایگانا همواره قدر
صنعلغتنامه دهخداصنع. [ ص ُ ] (ع اِ) کار. || کردار. (منتهی الارب ). || مصنوع . ساخته : ویران دگر ز بهر چه خواهد کردباز این بزرگ صنع مهیا را. ناصرخسرو.شده حیران همه در صنع صانعهمه سرگشتگان شوق مبدع . ناصرخس
سزاوارلغتنامه دهخداسزاوار. [ س ِ / س َ ] (ص مرکب ) در لهجه ٔ مرکزی «سزاوار» از: سزا+ وار (پسوند اتصاف ) پهلوی «سچاک وار» جزء دوم از «واریشن » (رفتار کردن ، سلوک ). شایسته . قابل . لایق جزا و مکافات . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شایسته و سزای نیکی . (آنندرا