نوندلغتنامه دهخدانوند. [ ن َ وَ ] (اِخ ) نام مکانی که آتشکده ٔ برزین در آنجا بود . (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوندبدو اندرون کاخهای بلند،کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون . فردوسی .|| نا
نوندفرهنگ فارسی عمید۱. تندوتیز.۲. (اسم) کشتی.۳. (اسم) اسب یا شتر تیزرو: ◻︎ یکی را بهایی به تن درکشد / یکی را نوندی کشد زیر ران (فرخی: ٢٤٨).۴. (اسم) پیک یا سوار تندرو.
نوندلغتنامه دهخدانوند. [ ن َ وَ ] (اِ) اسب . (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات ). اسب تندرو. (آنندراج ) (انجمن آرا). فرس . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین . تکاور. باره .بارگی . (اوبهی ). اسب و استر تیزرو خصوص
پینوندلغتنامه دهخداپینوند. [ ن َ وَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت . واقع در جنوب خاوری رودبار و در 9 هزارگزی باختر شوئیل . کوهستانی ، سردسیر. دارای 210 تن سکنه . آب آن از چشمه ، محصول آنجا غلات ، شغل اها
نوگندلغتنامه دهخدانوگند. [ ن َ / نُو گ َ ] (ص ) نورسته . نوخاسته . (برهان قاطع) (جهانگیری ). رجوع به نوکنده شود.
نیوندلغتنامه دهخدانیوند. [ وَ ] (اِ) دوائی است که آن راحرمل عامی گویند و آن نوعی از سداب کوهی است . (از برهان ). آن را نیوند مریم نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به نیوند مریم شود. || فهم و آن حصول معانی است مر نفس انسانی را. (از انجمن آرا) (از برهان ). مجعول است و ظاهراً برساخته ٔ آذرکیوانیان
نیوند مریملغتنامه دهخدانیوند مریم . [ وَ دِ م َ ی َ ] (اِ مرکب ) نوعی از حرمل است که هزار اسفند باشد. حب المحلب . (از برهان ) (از آنندراج ). یکی از گونه های سداب کوهی است . (از فرهنگ فارسی معین ).
نوندهلغتنامه دهخدانونده . [ ن ُ وَ دَ / دِ ] (ص ) هر چیز تازه پیدا شده و تازه به عرصه آمده . (ناظم الاطباء)؟
نوندوللغتنامه دهخدانوندول .[ ن َ وَ ] (اِ) نبیره ٔ فرزند که فرزند فرزندزاده است عموماً و پسر پسرزاده را گویند خصوصاً. (از برهان ). پسرزاده . (جهانگیری ).
نوندهلغتنامه دهخدانونده . [ ن َ وَ دَ / دِ ] (اِ) اسب . (صحاح الفرس ). اسب جلد و تند و تیز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرو خصوصاً. (رشیدی ). رجوع به نوند شود. || تخم سپند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || (ص ) تیزرونده عموماً. (رشیدی ). نوند. (جهانگی
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) نُوَنْدی . از مردم دروازه ٔ نُوند مَحَله ای بسمرقند. محدث است .
تازیانیلغتنامه دهخداتازیانی . (ص نسبی ) منسوب به تازیان . تازی . اسب تازی : روز جستن تازیانی چون نوندروز دن چون شصت ساله سودمند. رودکی .رسیدند بر تازیانی نوندبجایی که یزدان پرستان بدند. فردوسی .|| عرب
ژندلغتنامه دهخداژند. [ ژَ ] (ص ، اِ) پاره .کهنه . (برهان ). جامه ٔ مندرس . خرقه . (برهان ). ژنده . دلق . مطلق کهنه و پاره . رکو. فلرز. (فرهنگ رشیدی ).- ژندژند ؛ پاره پاره : از بهرمن نوند همی سوخت روزگاراکنون مرا بر آتش غم سوخت چون ن
شیربانلغتنامه دهخداشیربان . (ص مرکب ) نگهبان شیر. (ناظم الاطباء). شیروان . آنکه نگاهبان شیر است . (یادداشت مؤلف ) : همی شد دوان شیربان چون نوندبه یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی .گاو چشم دلیر شوخ گشادچشم بر شیربان شیرآغال .
نوندهلغتنامه دهخدانونده . [ ن ُ وَ دَ / دِ ] (ص ) هر چیز تازه پیدا شده و تازه به عرصه آمده . (ناظم الاطباء)؟
نوندوللغتنامه دهخدانوندول .[ ن َ وَ ] (اِ) نبیره ٔ فرزند که فرزند فرزندزاده است عموماً و پسر پسرزاده را گویند خصوصاً. (از برهان ). پسرزاده . (جهانگیری ).
نوندهلغتنامه دهخدانونده . [ ن َ وَ دَ / دِ ] (اِ) اسب . (صحاح الفرس ). اسب جلد و تند و تیز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرو خصوصاً. (رشیدی ). رجوع به نوند شود. || تخم سپند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || (ص ) تیزرونده عموماً. (رشیدی ). نوند. (جهانگی
نوندهفرهنگ فارسی عمید۱. لرزنده؛ جنبنده.۲. [مجاز] تیزفهم: ◻︎ هیچ مبین سوی او به چشم حقارت / زآنکه یکی جلد گربز است و نونده (یوسف عروضی: شاعران بیدیوان: ۳۵۰ حاشیه).
پینوندلغتنامه دهخداپینوند. [ ن َ وَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت . واقع در جنوب خاوری رودبار و در 9 هزارگزی باختر شوئیل . کوهستانی ، سردسیر. دارای 210 تن سکنه . آب آن از چشمه ، محصول آنجا غلات ، شغل اها
زنگینوندلغتنامه دهخدازنگینوند. [ زَ ن َ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان دروفرامان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 188 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زینوندلغتنامه دهخدازینوند. [ زین ْ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان قره طالقان است که در بخش بهشهر شهرستان ساری واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به مازندران رابینو شود.
غنوندلغتنامه دهخداغنوند. [ غ ُ وَ ] (اِ) عهد و شرط. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). عهد و پیمان و شرط. (برهان قاطع) : به پیمان و سوگند و غنوند و عهدتو ایدر سخن یاد کن همچوشهد.فردوسی (از فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ).
فرخینوندلغتنامه دهخدافرخینوند. [ ف َ ن َ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیجنوند بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام ، واقع در 28هزارگزی خاور چرداول ،کنار راه بیجنوند به چرداول . ناحیه ای است کوهستانی ،گرمسیر و دارای 270 تن سکنه . از چ