هزبرلغتنامه دهخداهزبر. [ هَِ زَ ] (ع اِ) شیر. (اقرب الموارد) : تیر تو از کلات فرودآورد هزبرتیغ تو از فرات برآرد نهنگ را. دقیقی .چنین گفت سیمرغ کاین نم چراست به چشم هزبر اندرون غم چراست . فردوسی .که
هزبرفرهنگ فارسی عمید۱. شیر درنده.۲. [مجاز] سخت؛ درشت؛ ستبر.۳. [مجاز] دلیر: ◻︎ به پیکار دشمن دلیران فرست / هزبران به آورد شیران فرست (سعدی۱: ۷۵).
هزبرفرهنگ فارسی معین(هِ زَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - شیر درنده . 2 - پهلوان ، دلیر. ؛ ~ِ و غا دلیر میدان جنگ .
ازبرفرهنگ فارسی عمیداز حفظ؛ از حافظه.⟨ ازبر داشتن: (مصدر متعدی) چیزی را به یاد داشتن؛ مطلبی را در حافظه داشتن.⟨ ازبر کردن: (مصدر متعدی) حفظ کردن و به خاطر سپردن.
گازبرلغتنامه دهخداگازبر. [ ب ُ ](اِخ ) دهی است از مرکز دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت . واقع در 143 هزارگزی شمال خاوری کهنوج سرراه مالرو کهنوج . ریگانی . کوهستانی ، گرمسیر، دارای 300 تن سکنه . آب آن از قنات ، محصول آنجا
هزبرافکنلغتنامه دهخداهزبرافکن . [ هَِ زَ اَ ک َ ] (نف مرکب ) شیرافکن . شیراوژن . شیرکش . شجاع . دلیر : دریغ آن هزبرافکن گردگیردلیر و جوان و سوار و هژیر. فردوسی .بهومان سپرد آن زمان قلبگاه سپاهی هزبرافکن و رزم خواه . <p class="a
هزبرالدینلغتنامه دهخداهزبرالدین . [ هَِ زَ رُدْ دی ] (اِخ ) نام لقب یکی از حکام هند بوده است . رجوع به حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 414 شود.
هزبراندازلغتنامه دهخداهزبرانداز. [ هَِ زَ اَ دا ] (نف مرکب ) شیرافکن . (آنندراج ). شجاع . دلیر : چو جعد شاهد دولت به دست عزت داشت رکاب شاه پلنگ افکن هزبرانداز. عرفی .رجوع به هزبر شود.
هزبرانهلغتنامه دهخداهزبرانه . [ هَِ زَ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق ) مانند شیر. مردانه و دلیر. (آنندراج ).
هزبراوژنلغتنامه دهخداهزبراوژن . [ هَِ زَ اَ / اُوژَ ] (نف مرکب ) شیرکش . هزبرافکن . شجاع : مرا بخت از این هردو فرخ تر است که پیل هزبراوژنم کهتر است . فردوسی .رجوع به هزبر شود.
هزابرلغتنامه دهخداهزابر. [ هَُ ب ِ ] (ع اِ) هزبر. شیر بیشه . (ناظم الاطباء). رجوع به هزبر و هژبر و هَزابر شود.
هزابرلغتنامه دهخداهزابر. [ هََ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ هزبر.(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رجوع به هُزابر شود.
هزبر سیستانلغتنامه دهخداهزبر سیستان . [ هَِ زَ رِ ] (اِخ ) کنایت از رستم دستان است : یک سر موی از سگان درگهش بر هزبر سیستان خواهم گزید.خاقانی .
هزبرافکنلغتنامه دهخداهزبرافکن . [ هَِ زَ اَ ک َ ] (نف مرکب ) شیرافکن . شیراوژن . شیرکش . شجاع . دلیر : دریغ آن هزبرافکن گردگیردلیر و جوان و سوار و هژیر. فردوسی .بهومان سپرد آن زمان قلبگاه سپاهی هزبرافکن و رزم خواه . <p class="a
هزبرالدینلغتنامه دهخداهزبرالدین . [ هَِ زَ رُدْ دی ] (اِخ ) نام لقب یکی از حکام هند بوده است . رجوع به حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 414 شود.
هزبراندازلغتنامه دهخداهزبرانداز. [ هَِ زَ اَ دا ] (نف مرکب ) شیرافکن . (آنندراج ). شجاع . دلیر : چو جعد شاهد دولت به دست عزت داشت رکاب شاه پلنگ افکن هزبرانداز. عرفی .رجوع به هزبر شود.
هزبرانهلغتنامه دهخداهزبرانه . [ هَِ زَ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق ) مانند شیر. مردانه و دلیر. (آنندراج ).