وزنهلغتنامه دهخداوزنه . [ وَ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه واقع در 10 هزارگزی باختر شوسه ٔ نقده به ارومیه دارای 140 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).<
وزنهلغتنامه دهخداوزنه . [ وَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) هر سنگ یا فلز که برای سنجیدن به کار است . سنگ وزن . سنگ ترازو. سنگی که بدان چیزی را در ترازو می سنجند. (ناظم الاطباء). سنگی یا فلزی که بدان چیزی را در ترازو می سنجند.(فرهنگ فارسی معین ). || ظرف بلوری درجه دا
وزنهفرهنگ فارسی عمید۱. سنگ ترازو.۲. گلولۀ بزرگ فلزی که ورزشکاران در ورزش وزنهپرانی یا وزنهبرداری به کار میبرند.۳. [مجاز] آنکه نفوذ و قدرت دارد.
وزنهفرهنگ فارسی معین(وَ نِ) [ ع . وزنة ] (اِ.) 1 - سنگ ترازو. 2 - صفحه های گرد و گوی های فلزی در ورزش - های وزنه برداری و پرتاب وزنه . 3 - شخص دارای نفوذ و قدرت : وزنة سیاسی ، وزنة اقتصادی .
پوزینهلغتنامه دهخداپوزینه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) بوزینه . کپی . میمون . قرد. ج ، پوزینگان : بشما همان رسد که به پوزینگان رسید. (سندبادنامه چ استانبول ص 80). رجوع به بوزینه شود.
گوزنهلغتنامه دهخداگوزنه . [ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) میدان گوی بازی ، و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته . (بهار عجم ) (آنندراج ). جایی که در آن گوی و چوگان بازی می کنند. (ناظم الاطباء).
گوزینهلغتنامه دهخداگوزینه . [ گ َ / گُو ن َ / ن ِ ] (اِ) از: گوز (گردو) + -ینه (پسوند نسبت ). پهلوی گوچنگ «اونوالا 93». (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). حلوایی را گویند که از مغز گردکان پزند. (برها
وجنةلغتنامه دهخداوجنة. [ وَ / وِ / وُ ن َ / وَ ج َ ن َ / وَ ج ِ ن َ ] (ع اِ) و همچنین اُجنَة. رخساره یا تندی رخسار. (منتهی الارب ). و در آن پنج لغت آمده است
وزنهآهنگBodyPumpواژههای مصوب فرهنگستانورزشی گروهی برای آمادگی جسمانی که در کلاسهای یکساعته و با استفاده از وزنه و صفحهوزنه و پلۀ پویهورزی انجام میشود
وزنهبردارweight lifterواژههای مصوب فرهنگستانورزشکاری که به ورزش وزنهبرداری یا به آموزش و تمرین با وزنه میپردازد
وزنهبرداریweight liftingواژههای مصوب فرهنگستانورزشی رقابتی در چند گروه وزنی و در مواد مختلف که در آن هر وزنهبردار کوشش میکند حد نصاب بالاتری در رقابت با دیگر ورزشکاران بر جای بگذارد
میلوزنهweightlifting barواژههای مصوب فرهنگستانمیلهای که صفحهوزنههای وزنهبرداری در دو سر آن نصب میشود
دوزنهلغتنامه دهخدادوزنه . [ دُ زَ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) مردی که دارای دو زن است . مردی که شوهر دوزن باشد. (یادداشت مؤلف ).
دوزنهلغتنامه دهخدادوزنه . [ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ) نیش هوام و زنبور و پشه . دوژنه : الشعراء؛ مگس که دوزنه دارد. (السامی فی الاسامی ). صاحب آنندراج گوید: ظاهراً لفظ «دو» را علیحده گمان برده و درقاموس گوید که الشعرا مگس سرخ و کبود که برشتر و سگ نشیند و چیزی منکر و
روزنهلغتنامه دهخداروزنه . [ رَ / رُو زَ ن َ / ن ِ ] (اِ) (از: روزن + ه تصغیر). (ارمغان سال 12 شماره ٔ 7: کافنامه بقلم کسروی از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مع
روزنهلغتنامه دهخداروزنه . [ رُ زَ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) دهی از بخش باوی شهرستان اهواز با 100 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).