پرنگارلغتنامه دهخداپرنگار. [ پ ُ ن ِ ] (ص مرکب ) بسیارنقش : بهشتی بد آراسته پرنگارچو خورشید تابان بخرم بهار. فردوسی .پشیمان شد از کرد خود شهریاراز آن پنبه و جامه ٔ پرنگار. فردوسی .که یک روزمان هدیه ٔ
پرنگارفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیزی که دارای نقشونگار بسیار باشد.۲. باغی که دارای گلهای رنگارنگ باشد: ◻︎ جهان دید بر سان باغ بهار / در و دشت و کوه و زمین پرنگار (فردوسی۲: ۱۳۳۱).
رنیارلغتنامه دهخدارنیار. [رِ ] (اِخ ) ژان فرانسوا.(1655 - 1709 م .). از شاعران شوخ طبع فرانسه بود و پس از مولیر معروفترین شاعر کمدی نویس فرانسه به شمار میرود. وی پس از تکمیل معلومات خود سفری به ایتالیا کرد و در آنجا از راه قما
رنگپورلغتنامه دهخدارنگپور. [ رَ ] (اِخ ) نام شهری ویرانه است در شمال شرقی هندوستان واقع در ایالت آسام . و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
دیوارپردهلغتنامه دهخدادیوارپرده . [ دی پ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) و پرده ٔ پرنگار آویختن به دیوار را. پرده ٔ منقشی که بدیوار نصب میکنند. (ناظم الاطباء).
پرنقشلغتنامه دهخداپرنقش . [ پ ُ ن َ ] (ص مرکب ) دارای نگار و نقش بسیار. پر از نقش و نگار : به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر. ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی ).باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی . <p class="autho
فندقیلغتنامه دهخدافندقی . [ ف َ دُ ] (ص نسبی )منسوب به فندق . به رنگ فندق . (یادداشت مؤلف ). || نامی است که به سگان دهند. (یادداشت مؤلف ). || فندقه . سرانگشت خضاب کرده . فندق بند.- فندقی کردن ؛ مرادف فندق بستن . (آنندراج ). خضاب کردن سرانگشت ها را <span class="hl
چربیفرهنگ فارسی عمید۱. مادۀ آلی درون بدن حیوانات و دانۀ گیاهان که در آب حل نمیشود؛ پیه.۲. [مجاز] سرشیر.۳. قیماق.۴. (اسم مصدر) چرب بودن؛ روغندار بودن.۵. [مقابلِ درشتی و خشونت] [مجاز] نرمی؛ ملایمت؛ رفق؛ مدارا؛ ملاطفت: ◻︎ به هر کار چربی به کار آوری / سخنها چنین پرنگار آوری (فردوسی۲: ۱۲۱۱).