ژندلغتنامه دهخداژند. [ ژَ ] (اِخ ) مخفف ژنده رزم : به شایسته کاری برون رفت ژندگوی دید برسان سرو بلند. فردوسی .ز فتراک زین برگشایم کمندبخواهم از ایرانیان کین ژند.فردوسی .
ژندلغتنامه دهخداژند. [ ژَ ] (ص ، اِ) پاره .کهنه . (برهان ). جامه ٔ مندرس . خرقه . (برهان ). ژنده . دلق . مطلق کهنه و پاره . رکو. فلرز. (فرهنگ رشیدی ).- ژندژند ؛ پاره پاره : از بهرمن نوند همی سوخت روزگاراکنون مرا بر آتش غم سوخت چون ن
نُت 1noteواژههای مصوب فرهنگستانهریک از نشانههای مختلفی که برای ثبت اصوات و سکوتهای موسیقایی و ویژگیهای آنها نزد اقوام گوناگون در دورههای مختلف به کار رفته باشد
سرِ نُتnote headواژههای مصوب فرهنگستانبخش اصلی نماد نُت که محل آن روی حامل نشاندهندۀ زیروبمی نغمه است
نت گرفتهstopped noteواژههای مصوب فرهنگستان1. صدایی که نوازنده در هنگام نواختن هورن یا ترمپت با قرار دادن دست خود در برابر یا درون شیپورۀ ساز، تولید میکند 2. نتی که با گرفت یا پردهگیری تولید میشود متـ . صوت گرفته stopped tone
نُت میدیMIDI noteواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پیام مسیر میدیِ دوقسمتی که قسمت اول آن فرمانِ روشن شدن و قسمت دوم آن فرمانِ خاموش شدن است
نُت نقطهدارdotted noteواژههای مصوب فرهنگستاننُتی که در سمت راست آن یک نقطه میگذارند و ارزش زمانی آن یکونیم برابر حالت بدون نقطۀ آن است
ژندبافلغتنامه دهخداژندباف . [ ژَ ] (اِ مرکب ) زندباف . صاحب آنندراج گوید: بمعنی بلبل و قمری و مثل آن و صاحب جهانگیری و مؤید به زای عربی نوشته و کسی وجه تسمیه ٔ این بیان نکرده و شاید که چون پرهای بلبل و قمری و فاخته و کبک و کبوتر و دراج چندان خوش رنگ و لطیف نباشد ژندباف میگفته باشند. رجوع به زن
ژندژندلغتنامه دهخداژندژند. [ ژَ ژَ ](ص مرکب ) پاره پاره . (برهان ). قطعه قطعه : هم خامه ٔ مآثر من کرده ریزریزهم جامه ٔ مفاخر من کرده ژندژند. شهاب الدین بغدادی (از جهانگیری ).رجوع به ژند شود.
ژندگیلغتنامه دهخداژندگی . [ ژَ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی ژند و ژنده . پارگی . کهنگی . (غیاث ). رثاثت : سیه گلیم خری ژنده جل و پشماکندکه ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.سوزنی .
وندالغتنامه دهخداوندا. [ وَ ] (اِ) به لغت ژند و پاژند، خواهش و خواسته . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا).
ژند و استلغتنامه دهخداژند و است . [ژَ دُ اُ ] (اِخ ) زند و اُست . زند و استا. زند و اوستا. اوستا کتاب مقدس زرتشتیان و ژند یا زند شرح آن است . رجوع به هر یک از این دو کلمه شود : یکی ژند و است آر با برسمت بزمزم یکی پاسخی پرسمت . فردوسی .ب
ژند و استالغتنامه دهخداژند و استا. [ ژَ دُ اُ ] (اِخ ) ژند و اُست . اوستا نام کتاب مقدس زرتشتیان و ژند یا زند شرح آن است . رجوع به هریک از این دو کلمه و «ژند و اُست » شود : به فرهنگیان ده مرا از نخست چو آموختم ژند و استا درست . فردوسی .ب
ژندبافلغتنامه دهخداژندباف . [ ژَ ] (اِ مرکب ) زندباف . صاحب آنندراج گوید: بمعنی بلبل و قمری و مثل آن و صاحب جهانگیری و مؤید به زای عربی نوشته و کسی وجه تسمیه ٔ این بیان نکرده و شاید که چون پرهای بلبل و قمری و فاخته و کبک و کبوتر و دراج چندان خوش رنگ و لطیف نباشد ژندباف میگفته باشند. رجوع به زن
ژندژندلغتنامه دهخداژندژند. [ ژَ ژَ ](ص مرکب ) پاره پاره . (برهان ). قطعه قطعه : هم خامه ٔ مآثر من کرده ریزریزهم جامه ٔ مفاخر من کرده ژندژند. شهاب الدین بغدادی (از جهانگیری ).رجوع به ژند شود.
دژندلغتنامه دهخدادژند. [ دِ ژَ / دُ ژَ ] (ص ) دژن . چیزی تند و تیزطعم . (برهان ). || تندشده و بخشم آمده . (لغت فرس اسدی ، ذیل دژآگاه ). تندشده . (جهانگیری ) (صحاح الفرس ). مردم قهرآلوده و خشمناک و تند و تیز. (برهان ). || جلد و شتاب . (ناظم الاطباء). و رجوع به
دل نژندلغتنامه دهخدادل نژند. [ دِ ن ِ /ن َ ژَ ] (ص مرکب ) غمین . غمگین . افسرده . دل افسرده .- دل نژند شدن ؛ غمین شدن : سپهبد ز شیروی شد دل نژندبرآشفت و گفت ای بداندیش زند. اسدی .
ژندژندلغتنامه دهخداژندژند. [ ژَ ژَ ](ص مرکب ) پاره پاره . (برهان ). قطعه قطعه : هم خامه ٔ مآثر من کرده ریزریزهم جامه ٔ مفاخر من کرده ژندژند. شهاب الدین بغدادی (از جهانگیری ).رجوع به ژند شود.
آژندلغتنامه دهخداآژند. [ ژَ ] (اِ) گل یا شفته ٔ دیگر که میان دو خشت گسترند پیوستن بیکدیگر را. ملاط. اَژند. || گل و لای که در ته آبی نشیند. || گِلابه .
پاژندلغتنامه دهخداپاژند. [ ژَ ] (اِ) آلتی است که بدان آتش را بشکنند و بمناسبت همین معنی نام تفسیر ژند که کتاب زرتشت است در بیان دین آتش پرستی . (غیاث اللغات ). رجوع به پازند شود.