کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی ). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس ). کوشک بلند. صرح . (زمخشری ). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان ). خانه ، اطاق ، کوشک و خانه های چند رویهم برافراشته . قصری که در بستان سازند. اسپرلوس . رجوع به اسپرلوس شود :
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (ع اِ) کازه ای از نی و کلک و مانند آن بی روزن . ج ، کیخان و اکواخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).(الکوخ و الکاخ بیت ٌ مسنم ٌ) ای له سنام و هو فارسی و الکرخ ایضاً بیت (من قصب بلا کوة). (تاج العروس ).
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِخ ) قصبه ای باشد در خراسان از مضافات تون . (برهان ). امروز کاخک گویند. (برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ لغت کاخ ).
کاخشتوانیلغتنامه دهخداکاخشتوانی . [ خ ُ ت ُ ] (ص نسبی ) منسوب به کاخشتوان .(انساب سمعانی ورق 470 ب ). رجوع به کاخشتوان شود.
کاخشموشلغتنامه دهخداکاخشموش . (اِخ ) نام یکی از اجداد زرتشت و در کتب دینی پهلوی (بندهش ، دینکرد، زادسپرم ) آن را چیخشموش یا کاخشموش نوشته اند. (دکتر معین . مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ، جدول مقابل ص 69).
کاخشتوانیلغتنامه دهخداکاخشتوانی . [ خ ُ ت ُ ] (اِخ ) ابوبکر محمدبن سلیمان بن علی الکاخشتوانی البخاری معروف بمرد علم ، ابومحمد عبدالعزیزبن محمد نخشبی حافظ ذکر اوآورده و گوید اباذر بغدادی از او سماع دارد. وی در سال 449 وفات یافته . (از انساب سمعانی ورق <span class="
کاخاللغتنامه دهخداکاخال . (اِ) اثاث البیت . فرش و اوانی . آلات خانه . مبل . در فرهنگها همه جا این کلمه را «کاجال » یا «کاچال » ضبط کرده اند، تنها در لغت فرس چ پاول هورن برای «کاچال » نسخه بدل «کاخال » با خاء معجمه نیز هست و برای «کاچالها» در شعر عنصری : زود بردند و
کاختلغتنامه دهخداکاخت . [ خ ِ ] (اِخ ) شهری از گرجستان . کاخت و کارتیل نام دو شهر از گرجستان بوده است . (انجمن آرای ناصری ). و رجوع به تذکرةالملوک چ 2 ص 5 و ص 76و مجمل التواریخ ابوالحسن گلستا
کاخ آپادانالغتنامه دهخداکاخ آپادانا. [ خ ِ ] (اِخ ) از کاخهای دوره ٔ هخامنشیان در تخت جمشید. در رساله ٔ «شرح اجمالی آثار تخت جمشید» آمده : کاخ عظیمی است که ستونهای بلند و پلکانهای مفصل آن مهمترین آثار موجود تخت جمشید بشمار میرود. کاخ مزبور از طرف شمال و مشرق بحیاط وسیعی مشرف بوده در هر یک از آن دو س
کاخ نشینلغتنامه دهخداکاخ نشین . [ ن ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) قصرنشین . شاه . امیر : از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم .صائب .
کاخشتوانیلغتنامه دهخداکاخشتوانی . [ خ ُ ت ُ ] (ص نسبی ) منسوب به کاخشتوان .(انساب سمعانی ورق 470 ب ). رجوع به کاخشتوان شود.
کاخ روملغتنامه دهخداکاخ روم . [ خ ِ ] (اِخ ) میخواست (امیر شیخ حسن ایلکانی ) که از بغداد بیرون آید و متوجه ٔ قلعه ٔ کاخ روم گردد، دلشاد خاتون و خواجه سرجان و قراحسن و جمال الدین ماماق مانع شدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 178).
فیروزه کاخلغتنامه دهخدافیروزه کاخ . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) دنیا و عالم سفلی . (برهان ). رجوع به فیروزه شود.
هفت پیروزه کاخلغتنامه دهخداهفت پیروزه کاخ . [ هََ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) هفت آسمان . هفت خراس : به آنی بر این هفت پیروزه کاخ کنی پرده ٔ تنگ هستی فراخ .نظامی .