کوملغتنامه دهخداکوم . (اِ) (پشتو و هروی ) گریبان : سر به کوم فراکرد. (طبقات انصاری از فرهنگ فارسی معین ).
کوملغتنامه دهخداکوم . (اِ) گیاهی باشد خوشبوی که آن را اذخر گویند. (برهان ). گیاهی است خوشبوی بعضی اذخر را دانسته اند. (آنندراج ). نام گیاهی است خوشبوی . (فرهنگ جهانگیری ). گیاه اذخر. (ناظم الاطباء). اذخر. گورگیاه . (فرهنگ فارسی معین ). سروری گفته که در تاج الاسامی به معنی اذخر آمده . (آنندرا
کوملغتنامه دهخداکوم . (ع اِ) گله ٔ شتران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گله ای از شتر. ج ، اکوام . (از اقرب الموارد). || ج ِ اَکوَم ، کوماء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کوملغتنامه دهخداکوم . [ ک َ ] (ع مص ) کومة. گاییدن زن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ): کام الرجل امرأته کوماً و کومة؛ گایید آن مرد زن خود را. || برجستن نریان برمادیان . (ناظم الاطباء). برجستن اسب نر بر مادیان . (منتهی الارب ). گشنی کردن اسب . (تاج المصادر بیهقی ).
کوملغتنامه دهخداکوم . [ ک َ وَ ] (ع مص ) بزرگ کوهان گردیدن ناقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگ کوهان گردیدن ماده شتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
قوچملغتنامه دهخداقوچم . [ چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه ٔ شهرستان سنندج ، سکنه ٔ آن 345 تن . آب آن از چشمه . محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است .راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
قوملغتنامه دهخداقوم . (ع اِمص )اقامت . قَوم . (اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود. || (اِ) زین پوش . || نی که میان آن کاواک نباشد. (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ).
قوملغتنامه دهخداقوم . [ ق َ ] (ع اِ) گروه مردان و زنان معاً یا بخصوص گروه مردان و از این معنی است قول خدای تعالی : لایسخر قوم من قوم . (قرآن 11/49). و قول خدای تعالی : و لا نساء من نساء. (قرآن 11/49). یا زنان به تبعیت مردان
کومانلغتنامه دهخداکومان . [ ] (اِ) صاحب منتهی الارب ذیل تدسیم آرد: به روغن تر کردن و سیاه کردن کومان زنخ بچه را تا چشم نرسد به وی ، و در حاشیه نوشته : کومان برآمدگی باشد .
کوماندولغتنامه دهخداکوماندو.[ ک ُ دُ ] (فرانسوی ، اِ) کماندو. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کماندو شود.
کوماسیلغتنامه دهخداکوماسی . (اِخ ) طایفه ای از ایل کرد ایران و تقریباً مرکب از 200 خانوار است و در کوه و دمن سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
کومالغتنامه دهخداکوما. (اِخ ) یکی از شهرهای قدیم ایتالیا در ساحل تیره بود که دوازده قرن پیش ازمسیح پی افکنده شد و چون به دستیاری مهاجرنشینان شهرکوما واقع در آسیای صغیر ساخته شده بود، بدین نام موسوم گردید. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمه ٔ نصراﷲ فلسفی ). شهری در کامپانی ایتالیا و مهاج
کُومگویش دزفولینفرینی است ، از تشنگی زیاد بوجود می آید ، بیشتر برای چهارپایان، هنگام تشنگی زیاد غده ای در سقف دهانشان متورم می شود که به آن کوم می گویند .
کومانلغتنامه دهخداکومان . [ ] (اِ) صاحب منتهی الارب ذیل تدسیم آرد: به روغن تر کردن و سیاه کردن کومان زنخ بچه را تا چشم نرسد به وی ، و در حاشیه نوشته : کومان برآمدگی باشد .
کوماندولغتنامه دهخداکوماندو.[ ک ُ دُ ] (فرانسوی ، اِ) کماندو. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کماندو شود.
کوماسیلغتنامه دهخداکوماسی . (اِخ ) طایفه ای از ایل کرد ایران و تقریباً مرکب از 200 خانوار است و در کوه و دمن سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
کومالغتنامه دهخداکوما. (اِخ ) یکی از شهرهای قدیم ایتالیا در ساحل تیره بود که دوازده قرن پیش ازمسیح پی افکنده شد و چون به دستیاری مهاجرنشینان شهرکوما واقع در آسیای صغیر ساخته شده بود، بدین نام موسوم گردید. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمه ٔ نصراﷲ فلسفی ). شهری در کامپانی ایتالیا و مهاج
علکوملغتنامه دهخداعلکوم . [ ع ُ ] (ع ص ) استواراندام از شتر و جز آن . مذکر و مؤنث در آن یکسان است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، عَلاکیم . (اقرب الموارد).
رکوملغتنامه دهخدارکوم . [ رَ ] (هزوارش ، ضمیر) به لغت زند ضمیر جمع مخاطب یعنی شما و انتم . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
مرکوملغتنامه دهخدامرکوم . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از رکم . رجوع به رکم شود. || برهم نشانده و فراهم آمده . (منتهی الارب ). متراکم : سحاب مرکوم ؛ ابر متراکم و برهم نشسته . (از اقرب الموارد) : و اِن یروا کسفاًمن السماء ساقطا یقولوا سحاب مرکوم . (قرآن <span class="hl" dir
محکوملغتنامه دهخدامحکوم . [ م َ ] (ع ص ) فرموده شده . امرکرده شده . فرمان داده شده . (ناظم الاطباء). فرمان داده . (آنندراج ). مقابل حاکم . حکم کرده شده . || مطیع و فرمانبردار. درزیر فرمان . در زیر حکم . (ناظم الاطباء) : یک نان به دو روز اگر شود حاصل مردوز کوزه ش
دیرکوملغتنامه دهخدادیرکوم . [ دَرِ ] (اِخ ) نزدیک به عمادیه از سرزمین هکاریه از توابع موصل . نزدیک این دیر قریه ای است که به آن کوم میگویند و این دیر به آن ده نسبت داده شده است این دیرتا زمان یاقوت آباد بوده است . (از معجم البلدان ).