گاوهلغتنامه دهخداگاوه . [ وَ / وِ ] (اِ) چوبی که در شکاف چوبی گذارند و چوب اولی را به تبر زنند تا دومی بشکافد. و اسکنه خردتر از گاوه است و هیزم شکنان در شکاف هیمه نهند سهولت دوپاره کردن آن را به گلپایگانی آن را گوه گویند.
گاوهلغتنامه دهخداگاوه . [ وَ ] (اِخ ) مؤلف آنندراج نام «کاوه ٔ» مشهور را بدین صورت ضبط کرده است . رجوع به کاوه شود.
نمای برونبرشcut away shot, cut awayواژههای مصوب فرهنگستاننمایی که جزو رویداد اصلی فیلم نیست، ولی به آن ارتباط دارد و همزمان با آن ارائه میشود
دور ازaway fromواژههای مصوب فرهنگستاندر آییننامة کالای خطرناک، اصطلاحی برای بیان فاصلة استقرار کالاهای مربوط به زیرگروههای مختلف از یکدیگر که معمولاً حدود 3 متر است
غواص آدامزGavia adamsiiواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ غواصیان و راستۀ غواصسانان که بزرگترین عضو خانواده با بزرگترین منقار است و بالای بدن و گردن و سرش سیاه است و نوارهای سفیدی بر روی گردن دارد
غواص ستارهایGavia stellataواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ غواصیان و راستۀ غواصسانان که کوچکترین عضو خانواده است و منقار کوچک و خمیده به سمت بالا و پاهای کوچک دارد
بُنبهاfly-away costواژههای مصوب فرهنگستانارزش هواگَرد بدون احتساب قطعات یدکی و هزینههای آموزش و پشتیبانی
گاوهو کردنلغتنامه دهخداگاوهو کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راندن و بانگ زدن بر گاو هنگام شیار : کشاورز و گاو آهن و گاو کوکجا در چنین ده کند گاو هو.نظامی (اقبال نامه چ وحید ص 197).
بدازلغتنامه دهخدابداز. [ ب َ ] (اِ) افزاری است کفش گران را. (آنندراج ). گاوه ٔ کفاشان . (ناظم الاطباء).
بخیهلغتنامه دهخدابخیه . [ ب ُخ ْ ی َ / ی ِ ] (اِ) خط شاغول . || آلت آهنی و گاوه جهت شکافتن چوب . || نشکنج . (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود.
گرازهلغتنامه دهخداگرازه . [ گ ُ زَ / زِ ] (اِ) خوک نر که گراز باشد. (برهان ). || (ص نسبی ) منسوب به گراز دردلیری ، چنانکه گاوه منسوب به گاو. (فرهنگ رشیدی ).
گاوهو کردنلغتنامه دهخداگاوهو کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راندن و بانگ زدن بر گاو هنگام شیار : کشاورز و گاو آهن و گاو کوکجا در چنین ده کند گاو هو.نظامی (اقبال نامه چ وحید ص 197).
گاوه شلهلغتنامه دهخداگاوه شله . [ وِ ش َ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل تپه فیض اﷲ بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در 14000گزی شمال خاور سقز و 7000گزی خاور شوسه ٔ سقز به میاندوآب ، کوهستانی ، سردسیر، دارای <span class="hl" di
چنگاوهلغتنامه دهخداچنگاوه . [ چ َ وَ ] (اِخ ) نام قهرمانی است در گرشاسبنامه : ز گشتی بکشتی همی شد چو گردهمی کوفت گرز و همی کشت مردچنین تا بچنگاوه ٔ جنگ جوی رسید و کمین کرد از کین بر اوی .اسدی (گرشاسبنامه ص