ارزنلغتنامه دهخداارزن . [ اَ زَ ] (اِخ ) (دشت ِ...) اَرژَن . موضعی است میان شیراز و کازرون به سی فرسخی شیراز. (منتهی الأرب ). موضعی است بفارس قرب شیراز و چنانکه شنیده ام چوب ارژن که از آن مقرعه و عصا کنند بدانجا روید وعضدالدوله ٔ دیلمی روزی برای تفرج و صید بدانجا شد وابوالطیب متنبی در صحبت ا
ارزنلغتنامه دهخداارزن . [ اَ زَ ] (اِخ ) شهریست به ارمینیه . ارزن الروم . (منتهی الأرب ). شهری مشهور قرب خلاط و آنرا قلعه ایست حصین و آبادترین نواحی ارمینیه است و اکنون مرا خبر رسیده که شهر رو بخرابی نهاده و جماعتی از علماء بدان منسوبند. و آن به دست عیاض بن غنم بعد از فراغ وی از الجزیره به س
ارزنلغتنامه دهخداارزن . [ اَ زَ ] (اِخ ) یا ارزن الروم . شهریست به ارمینیه . (منتهی الأرب ). ارزن و ارزن الروم شهری از بلاد ارمینیه و اهل آن ارمن باشند و اکنون اکبر و اعظم از ارزن آتی الذکر است و سلطانی مستقل دارد و دارای ولایت و نواحی وسیع و پرنعمت است و سلطان آن با رعیت بعدل و داد رفتار کن
ارزنلغتنامه دهخداارزن . [ اَ زَ ] (ع اِ) معرب ارژن . چوبی که از وی عصا سازند. (غیاث ). درختی است سخت چوب که از وی عصا سازند. (منتهی الأرب ). نوعی از بادام کوهی که ثمر آن بسیار تلخ باشد و آنرادر دواها بکار برند و چوب آنرا عصا کنند و پوست آنرا بر کمان پیچند. (مؤید الفضلاء). ارزه . ارجن . و رج
ارزنلغتنامه دهخداارزن . [ اَ زَ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از رزین . محکم تر. رزین تر: ارزن من النُضار؛ یعنی الذهب . (مجمع الامثال میدانی ).
پاریزینلغتنامه دهخداپاریزین . [ ی ِ ن ن ] (اِخ ) سرود ملی که پس از انقلاب 1830م .1245/ هَ . ق . دلاوینی بساخت و آهنگ آنرا اوبر تصنیف کرد.
ارجنلغتنامه دهخداارجن . [ اَ ج َ ] (اِ) درخت بادام تلخ را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).درخت ارزن . اَرزَه و آن درختی است سخت . اَرژَن . رجوع به ارژن و ارجان شود.
ارجنلغتنامه دهخداارجن . [ اَ ج َ ] (اِخ ) پسر فان از پادشاهان هند، و او در تیر انداختن مهارت داشت . رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 110، 112، 114، 115 شود.<br
ارزندهلغتنامه دهخداارزنده . [ اَ زَ دَ / دِ ] (نف ) که ارزد. دارای ارزش : اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست چندین گهر و لولو ارزنده ٔ زیبا. ناصرخسرو.منده ٔ من نگار صوفی طبعآن بصد جان صافی ارزنده .<b
ارزنانلغتنامه دهخداارزنان . [ اَ زُ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء اصفهان . ابوسعد گوید چنین شنودم از شیخ ما اباسعد احمدبن محمد الحافظ در اصفهان . و گروهی از دانشمندان بدان منتسب اند. رجوع به معجم البلدان و مرآت البلدان شود. || قریه ای است به یک فرسنگ و نیمی میانه ٔ مشرق و جنوب شیراز (فارسنامه ).
ارزنانیلغتنامه دهخداارزنانی . [ اَ زُ ] (ص نسبی ) منسوب به ارزنان از قراء اصفهان و گروهی از دانشمندان بدین نسبت شهرت دارند. رجوع به انساب سمعانی شود.
ارزنجانلغتنامه دهخداارزنجان . [ اَ زَ ] (اِخ ) ارزنگان . ارذنکان . (معجم البلدان ). شهریست به روم . (منتهی الأرب ). شهریست طیب و مشهور و نزه و پرنعمت و جمعیت . و آن از بلاد ارمینیه است و واقع است بین بلادالروم و خلاط نزدیک به ارزن الروم و غالب اهل آن ارمنی باشند و مسلمانان نیز در آنجا سکنی دارن
ارزنجانیلغتنامه دهخداارزنجانی . [ اَ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به ارزنجان . || (اِخ ) رجوع به مفتی زاده و معجم المطبوعات شود.
ارزن زرینلغتنامه دهخداارزن زرین . [ اَ زَ ن ِ زَرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از جرعه ٔ شراب است . (برهان ). || حبابی که بر روی شراب بهم رسد. (برهان ). حباب خُرد که از تیزی شراب در شراب افتد هنگام ریختن می در پیاله . (مؤید الفضلاء). || کوکب . ستاره . (برهان ). || شراره ٔ آتش . (برهان ). |
ارزندهلغتنامه دهخداارزنده . [ اَ زَ دَ / دِ ] (نف ) که ارزد. دارای ارزش : اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست چندین گهر و لولو ارزنده ٔ زیبا. ناصرخسرو.منده ٔ من نگار صوفی طبعآن بصد جان صافی ارزنده .<b
ارزنانلغتنامه دهخداارزنان . [ اَ زُ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء اصفهان . ابوسعد گوید چنین شنودم از شیخ ما اباسعد احمدبن محمد الحافظ در اصفهان . و گروهی از دانشمندان بدان منتسب اند. رجوع به معجم البلدان و مرآت البلدان شود. || قریه ای است به یک فرسنگ و نیمی میانه ٔ مشرق و جنوب شیراز (فارسنامه ).
دشت ارزنلغتنامه دهخدادشت ارزن . [ دَ ت ِ اَ زَ ] (اِخ ) سرزمینی است در فارس . (از معجم البلدان ). دشت ارژن . دشت ارجن . رجوع به دشت ارژن شود.
دشت ارزنلغتنامه دهخدادشت ارزن . [ دَ ت ِ اَ زَ] (اِخ ) (بحیره ٔ...) از دریاهای پارس ، آب این بحیره شیرین است و چون بارندگی زیادت باشد این بحیره زیادت بود و چون بارندگی نباشد خشک شود و جز اندکی نماندو دور آن سه فرسنگ باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
تارزنلغتنامه دهخداتارزن . [ زَ ] (نف مرکب ) نوازنده ٔ تار. نوازنده ٔ یکی از آلات موسیقی . رجوع به تار شود.
تارزنلغتنامه دهخداتارزن . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در21هزارگزی شمال باختری الیگودرز، کنار راه مالرو «دارباغ » به «قره ده » واقع است . جلگه و معتدل است و 712تن سکنه دارد. آب آن از قنا
چهارزنلغتنامه دهخداچهارزن . [ چ َ / چ ِزَ ] (اِ مرکب ) کنایه از چهارعنصر است : ننگری کاین چهارزن هموارهمی از هفت شوی چون زاید.ناصرخسرو.