دازلغتنامه دهخداداز. (اِ) خسهای سرتیز متصل بنوک دانه ٔا از قبیل جو و گندم ، که داس و تژه و داسه نیز گویند. || استخوان ماهی . داس . || گچ . || گچکار و بنا. || دیوار گچ مالیده شده . (ناظم الاطباء).
دازلغتنامه دهخداداز. (اِ) درختچه ای است از تیره ٔ خرما که دارای برگهای بادبزنی شکل است و بین نیک شهر و چاه بهارو برخی نقاط دیگر گرمسیری یافت میشود و بنام نخل وحشی نیز معروف است . (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 274).
دازلغتنامه دهخداداز. (اِخ ) دهی از بخش ساردویه ٔ شهرستان جیرفت واقع در 12هزارگزی جنوب باختری ساردوئیه و 6هزارگزی جنوب راه مالرو بافت ساردوئیه کوهستانی . سردسیر و دارای 52 تن سکنه است . آب آن
دازلغتنامه دهخداداز. (اِخ ) دهی از دهستان آتبای بخش پهلوی دژ شهرستان گبندقابوس واقع در 12 الی 24هزارگزی خاور پهلوی دژ. دشت معتدل ، مرطوب ، مالاریائی و دارای 300 تن سکنه است . آب آن از قنات و
دازلغتنامه دهخداداز. (اِخ ) نام یکی از طوایف ترکمن در شمال خراسان ، در سرحد ایران با ترکستان شوروی . این طایفه از قبیله ٔ یموت هستند. تیره ٔ داز به افسانه هایی اعتقاد و افتخار دارند که بموجب آن ایشان از بازماندگان یک خاندان پادشاهی هستند. همسایگان آنان نیز ایشان را ارجمندترین تیره ٔ قبیله ٔ
روزهای تیرگی واچرخندیanticyclonic gloom daysواژههای مصوب فرهنگستانروزهایی که در آنها رطوبت و آلودگی هوای ترازهای پایین جوّ در شرایط وارونگی واچرخندی به دام میافتد و آسمان از ابرهای پوشنی دیرپا پوشیده میشود
روزهای خارجازاجارهoff-hire daysواژههای مصوب فرهنگستانتعداد روزهایی که کشتی در وضعیت خارجازاجاره است
روش روزهای معیارstandard days methodواژههای مصوب فرهنگستانپرهیز از نزدیکی محافظتنشده در روزهای 8 تا 19 چرخۀ قاعدگی
باد صدوبیستروزهbad-i-sad-o-bistroz, wind of 120 daysواژههای مصوب فرهنگستانبادی قوی با منشأ موسمی (monsoon) که در منطقۀ سیستان از سمتهای شمالغرب تا شمال ـ شمالغرب میوزد متـ . باد سیستان seistan
دازآرلغتنامه دهخدادازآر. (اِ مرکب ) دازر. بنا و معمار. || (اِخ ) یکی از نامهای خدای تعالی . (ناظم الاطباء).
دازانلغتنامه دهخدادازان . (اِخ ) دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج . سر راه مالرو کهنوج به خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول عمده اش
گرتوپواژهنامه آزاد(بلوچی؛ فنوج) گِرتوپ؛ نوعی خانۀ محلی گِرد در جنوب سیستان و بلوچستان، عمدتاً در شهرستان فنوج، که مصالح آن شاخ و برگِ نخل، خاک و نوعی درخت وحشی به نام داز است.
اﷲکرکلغتنامه دهخدااﷲکرک . [ اَل ْ لاه ک َ رَ ] (اِخ ) نام چند تپه ٔ بزرگ که حد بین عُبه های «داز» و «دواجی » را مشخص میکند. (از مازندران و استراباد رابینو ص 93 و ترجمه ٔ همان کتاب ص 128).
یلقیلغتنامه دهخدایلقی . [ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس ، واقع در 12000گزی خاور پهلوی دژ، کنار راه فرعی پهلوی دژ به داز، با 2000 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ گرگان . این ده از قراء کوچک
داسهلغتنامه دهخداداسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) خسهای سرتیزی که بر سر دندانه های گندم و جوی بود که در خوشه است . (برهان ). داس . خارسرهای خوشه ٔ جو و گندم . سرهای تیزی را گویند که بر دندانه های گندم و جو است در خوشه . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ): سوک . (برهان ).
دازآرلغتنامه دهخدادازآر. (اِ مرکب ) دازر. بنا و معمار. || (اِخ ) یکی از نامهای خدای تعالی . (ناظم الاطباء).
دازانلغتنامه دهخدادازان . (اِخ ) دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج . سر راه مالرو کهنوج به خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول عمده اش
دروغ پردازلغتنامه دهخدادروغ پرداز. [ دُ پ َ ] (نف مرکب ) دروغ پردازنده . پردازنده ٔدروغ . آراینده ٔ دروغ . آنکه دروغ دیگری را تزیین کندو راست جلوه دهد. (یادداشت مرحوم دهخدا). کاذب . (ناظم الاطبا). کسی که دروغ گوید. دروغ باف : قلم به شرح محبت دروغ پرداز است به بال شوق
دست اندازلغتنامه دهخدادست انداز. [دَ اَ ] (اِمص مرکب ) صاحب آنندراج گوید: حرکت دادن دست را برای کاری چون دزدیدن و گره بریدن و تیر انداختن و خاریدن و آسیب زدن و حمله بردن و صدر و مسند گستردن و شنا کردن . - انتهی . دست اندازی : هر نغمه بلند و پست در رقاصی ست بزمی ست ک
دشمن گدازلغتنامه دهخدادشمن گداز. [ دُ م َ گ ُ ] (نف مرکب ) گدازنده ٔ دشمن . دشمن سوزنده و گدازنده . پایمال کننده ٔ دشمنان . (ناظم الاطباء) : ازین نامه ٔ شاه دشمن گدازکه بادا همه ساله بر تخت ناز. فردوسی .فرخزاد و چون خسرو سرفرازچو رش
دل پردازلغتنامه دهخدادل پرداز. [ دِ پ َ ] (نف مرکب ) که دل بدان سرگرم و متوجه باشد. خالی کننده ٔ دل از غم . تهی کننده ٔ دل از غم . تسلی دهنده ٔ دل : گهی در گوش دلبر راز گفتن گهی غمهای دل پرداز گفتن . نظامی .ازین اندیشه لختی بازمی گفت <
دنبه گدازلغتنامه دهخدادنبه گداز. [ دُم ْ ب َ / ب ِ گ ُ ] (اِ مرکب ) ظرفی باشد که دنبه ٔ گوسفند در میان آن برشته کنند. (آنندراج ) (برهان ). || نوعی از سحر و جادوست و آن چنان باشد که ساحران به نام شخص سوزن بسیار بر دنبه ٔ گوسفندبخلانند و افسونی خوانند و آن را در قبر