لکهلغتنامه دهخدالکه . [ ل َک ْ ک َ / ک ِ ] (اِ) قطره . چکه . پنده . قطره ٔ خرد. سرشک . اشک . یک لکه باران . یک لکه خون . || خال . لک . نقطه ٔ به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن . || خالی به رنگی غیر رنگ بشره . و رجوع به لک شود. || ن
لکهلغتنامه دهخدالکه . [ ل ُک ْ ک َ / ک ِ ] (اِ) نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن . لک .
لکهنلغتنامه دهخدالکهن . [ ل َ هََ ] (اِ) صومی که بت پرستان از برای احترام بت دارند و به اعتقاد ایشان که این روزه داشتن ایشان را فربه و قوی جثه کند. سنائی مؤید این اعتقاد گوید : گر همی لکهنت کند فربه سیر خوردن ترا ز لکهن به . سنائی .<b
بقعدیکشنری عربی به فارسیخالدار , لکه دار , لکه لکه , ابري , رگه رگه , با خال هاي رنگارنگ نشان گذاردن , لکه دار کردن
لکه دنیکلغتنامه دهخدالکه دنیک . [ ] (اِخ ) سید سمرقندی بود و در اطوار ذمیمه نظیر سیدقراضه می نمود. از خراسان به عراق رفت و انواع شر و فساد در آنجا از او به ظهور آمد، به مرتبه ای که تمام حکام حکم کشتن او کردندو به هزار حیله مجال فرار و هزیمت یافت و باز به سمرقند آمد و حالی در سمرقند ثانی سیدقراضه
لکه رفتنلغتنامه دهخدالکه رفتن . [ ل ُک ْ ک َ / ک ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) لک رفتن . نوعی از حرکت کردن اسب وشتر میان یرتمه و قدم . قسمی از رفتار اسب و اشتر.
لکه دار شدنلغتنامه دهخدالکه دار شدن . [ ل َک ْ ک َ / ک ِش ُ دَ ] (مص مرکب ) لکه دار شدن عرض و نام و ناموس و جز آن از کسی ؛ به تهمتی یا ارتکابی زشت مشهور شدن .
لکه دار کردنلغتنامه دهخدالکه دار کردن . [ ل َک ْ ک َ / ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لکه دار کردن نام و ناموس و عرض و جز آن از کسی ؛ تهمتی بر او نهادن . زشت گردانیدن .
لکه گیرلغتنامه دهخدالکه گیر. [ ل َک ْ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه لکه گیرد (از لباس و جز آن ). || آنکه اصلاح قسمتهای ریخته ٔ گچ و مانند آن از دیواری یا سقفی کند.
دام ملکهلغتنامه دهخدادام ملکه . [ م َ م ُ ک ُه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) پادشاهی او بردوام و پاینده باد : آنچه خداوند دام ملکه فرموده عین صوابست . (گلستان ). ملک دام ملکه در کشف حقیقت آن استفسار نفرمود. (گلستان ).
دوالکهلغتنامه دهخدادوالکه . [ دُ اَ ل َ ک َ / ک ِ ] (ص نسبی مرکب ) (مرکب از: دو+ الک + هَ نسبت ) دو بار بیخته : نان دوالکه ؛ نانی که آرد آن سبوس و نخاله کمتر از حد عادی و معمولی دارد. (یادداشت مؤلف ). || دوتنوره . دوباره تنور. دوآتشه . (یادداشت مؤلف ). که دو
حال و ملکهلغتنامه دهخداحال و ملکه . [ ل ُ م َ ل َ ک َ / ک ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) نوع دوم (از کیفیت )، کیفیات نفسانی بود، و آنرا حال و ملکه خوانند. و نام این نوع هم بدو لفظ باشد. و آن هیئتی بود که اجسام ذونفس را بسبب نفس ، یا نفوس را به مشارکت ابدان حادث شود، م
جمالکهلغتنامه دهخداجمالکه . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 63هزارگزی جنوب خاور فرمهین و 4هزارگزی باختر راه خمین - اراک . موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن سردسیری است و دارای <span class="hl"
چالکهلغتنامه دهخداچالکه . [ ک َ ] (اِخ ) موضعی نزدیک پاطاق نزدیک کرمانشاه . مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از منزل «پاطاق » که بعقیده ٔ بعضی «عقبه ٔ حلوان » همان است ، چون مسافر به طرف عراق عرب رود یکی از دهات دست راست ، نزدیک به «پاطاق » همین چالکه است ». (از مرآت البلدان ج <span class="hl" dir="