پشمفرهنگ فارسی عمیدموهایی که بر پوست بدن گوسفند، بز، شتر، و امثال آن میروید و از آن پارچههای پشمی بافته میشود.
پشملغتنامه دهخداپشم . [ پ َ ش َ ] (اِخ ) (دره ...) از دره های سه گانه ٔ رودبار مجاورطهران . قراء آب نیک و لالان و زایکان در آن دره واقع است . (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص 353).
پشملغتنامه دهخداپشم . [ پ َ ش َ ] (اِخ ) فشم . نام دهی مرکز رودبار از ییلاقهای طهران . (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص 353).
پشملغتنامه دهخداپشم . [ پ َ ] (اِ) موی [ نرم ] که بر تن حیوانات چون شتر و گوسفند و بز روید. صوف . عهن . طَحَرَة. طَحرَة. طِحْریَّه . دف . سدین . وَبَر.عَثن . (منتهی الارب ). در کتاب قاموس مقدس آمده است که در میان قوم یهود پشم بجهت لباس بسیار معمول بود و پشم دمشق در بازار صور بسیار مشهور بود
پهنای درزseam width, seam height, seam lengthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر درازای درز مضاعف در موازات تاخوردگیهای درز
جوشکاری مقاومتی درزیresistance seam welding, RSEW, seam weldingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی جوشکاری مقاومتی که در آن اتصال جوش بهصورت درز است
عمق درزseam countersink, seam depth, countersink depthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر عمق، از بالاترین نقطۀ قلاب در تا صفحۀ در
درز برجستهjumped seamواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از درز مضاعف که به علت خوب فشرده نشدن، سست و برآمده است
پشماقلغتنامه دهخداپشماق . [ پ َ ] (ترکی ، اِ) کفش و این لفظ ترکی است : کرده خون کشته ٔ هجران به یک ره پایمال ور نمی داری مسلم رنگ پشماقش ببین . خواجو.و آنرا بشماق و باشماق نیز گویند .
پشماگندلغتنامه دهخداپشماگند. [ پ َ گ َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) چیزی باشد که آنرا پرپشم کنند و مابین پشت ستور و تنگ بار گذارند. (برهان قاطع). خوی گیر. زین یا جل شتر که پالان بر زبر آن نهند. بَردَعَة. (منتهی الارب ). بَرذَعَة. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). حِلس . (دستوراللغة) . اِکاف . وکافة. قر
پشمانلغتنامه دهخداپشمان . [ ] (اِخ ) ناحیه ای است کوچک مرکب از هفت قریه در جنوب غربی صوفی لو از سنجاق دده آغاج از ولایت ادرنه . (قاموس الاعلام ترکی ).
پشماقلغتنامه دهخداپشماق . [ پ َ ] (ترکی ، اِ) کفش و این لفظ ترکی است : کرده خون کشته ٔ هجران به یک ره پایمال ور نمی داری مسلم رنگ پشماقش ببین . خواجو.و آنرا بشماق و باشماق نیز گویند .
پشم درکشیدنلغتنامه دهخداپشم درکشیدن . [ پ َ دَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دورکردن معربد و هرزه گوی از خود به لطائف الحیل . (فرهنگ رشیدی ) : درنمی گنجد اگر موی شود بیهده گوی هر که بیهوده کند عربده پشمش درکش . نزاری
پشم کشیدنلغتنامه دهخداپشم کشیدن . [ پ َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از تفرقه و پریشانی انداختن در چیزی . (بهار عجم ) : کشیدم پشم در خیل و سپاهش . نظامی (از بهار عجم ).|| کنایه از دور کردن معربد و هرزه گ
پشم و پیلهلغتنامه دهخداپشم و پیله . [ پ َ م ُ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) پشم و مانند آن . پشم و جز آن . و این پیله با پیلوس لاطینیه از یک اصل است .
پرپشملغتنامه دهخداپرپشم . [ پ ُ پ َ ] (ص مرکب ) که پشم انبوه و بسیار بر او رسته است : گوسفندی پرپشم گوسفندی بسیار پشم .
بیخ پشملغتنامه دهخدابیخ پشم . [ خ ِ پ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از گوشت گوسفند است . (انجمن آرا). کنایه از گوشت . (آنندراج ) (رشیدی ). کنایه از گوشت است که بتازی لحم گویند. (برهان ). گوشت . (ناظم الاطباء) : از عالم معاش سه نعمت گزیده اندروزی نکو و شیره ٔ
باغ پشملغتنامه دهخداباغ پشم . [ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قائد رحمت بخش زاغه شهرستان خرم آباد که در 15 هزارگزی شمال خاوری زاغه و 3 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ خرم آباد به بروجرد در دامنه واقع است . ناحیه ای است سردسیر با <span
بزپشملغتنامه دهخدابزپشم . [ ب ُ پ َ ] (اِ مرکب ) مقابل بزموی است که بعربی شِعار گویند. بزوشم . مرعز. مرعزا. مرعزاء. مرعزی .(یادداشت بخط دهخدا): ما له سبد و لا لبد؛ نیست او را بزموی و بزپشم . (مهذب الاسماء از یادداشت دهخدا).