چشم چرانلغتنامه دهخداچشم چران . [ چ َ / چ ِ چ َ ] (نف مرکب ) نظرباز. کسی که چشم چرانی و نظربازی کند. آن کس که به تماشای خوبرویان و زیبارخان در مجالس و معابر سرگرم شود. رجوع به چشم چراندن و چشم چرانی و چشم چرانی کردن شود.
چشم چرانفرهنگ فارسی عمید۱. مردی که از روی هوس به زنان و دختران نظر کند.۲. آنکه به تماشای خوبرویان سرگرم شود؛ نظرباز.
پهنای درزseam width, seam height, seam lengthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر درازای درز مضاعف در موازات تاخوردگیهای درز
جوشکاری مقاومتی درزیresistance seam welding, RSEW, seam weldingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی جوشکاری مقاومتی که در آن اتصال جوش بهصورت درز است
عمق درزseam countersink, seam depth, countersink depthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر عمق، از بالاترین نقطۀ قلاب در تا صفحۀ در
درز برجستهjumped seamواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از درز مضاعف که به علت خوب فشرده نشدن، سست و برآمده است
چشم چراندنلغتنامه دهخداچشم چراندن . [ چ َ / چ ِ چ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اکتساب فیض دیدار کردن و دیدن چیز مرغوب و تماشا کردن آن را. (آنندراج ) : چون چشم از چراندن چشم است رزق مانی همچو دیگران بشکم زنده ایم ما. <p class="autho
چشم چرانیلغتنامه دهخداچشم چرانی . [ چ َ / چ ِ چ َ ] (حامص مرکب ) خیره چشمی و هرزه نگاهی . (آنندراج ). نگاه التذاذ بروی خوب کردن . (فرهنگ نظام ). نظربازی .
چشم چرانیفرهنگ فارسی عمیدنظر کردن به چهرۀ خوبرویان؛ تماشا کردن چیزهای خوب و زیبا؛ نگهچرانی؛ نظربازی.
نگاه چرانلغتنامه دهخدانگاه چران .[ ن ِ چ َ / چ ِ ] (نف مرکب ) خیره چشم و هرزه نگاه . چشم چران . رجوع به چشم چران و نگه چران شود. || آنکه چشم ها را نیم باز گذاشته می رود. (ناظم الاطباء).
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ َ / چ ِ ش ُ ] (اِ) دانه ٔ سیاهی باشد لغزنده که آنرا در داروهای چشم بکار برند و چون بپزند و خشک سازند بعد از آن صلایه کرده بر هر جراحت که پاشند نیک شود، خصوصاً بر جرحت آلت تناسل و جراحتی که مادرزاد باشد و باین معنی بضم ثانی هم بنظر آ
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست . (فرهنگ نظام ). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ ِ ش ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاهبخش داورزن شهرستان سبزوار که 40هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 22هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ عمومی سبزوار واقع است . جلگه و معتدل است و 792
چشمفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = ⟨ چشم شور.۵. (شبه جمله) [عامیانه، مجاز] هنگام قبول
دجال چشملغتنامه دهخدادجال چشم . [ دَج ْ جا چ َ / چ ِ ](ص مرکب ) که یک دیده ٔ او کورست . یک چشم : چرا سوزن چنین دجال چشم است که اندر جیب عیسی یافت مأوا.خاقانی .
پوشیده چشملغتنامه دهخداپوشیده چشم . [ دَ / دِ چ َ ] (ص مرکب ) کور. نابینا. (آنندراج ). اعمی . بی دیده : چو پوشیده چشمی نبینی که راه نداند همی وقت رفتن ز چاه . سعدی .کسانی که پوشیده چشم و دلندهمانا کز
پهن چشملغتنامه دهخداپهن چشم . [ پ َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) دارای چشمی پهن . || شوخ و بیحیا. (غیاث ) (آنندراج ) : بحر و کان با تو حرف جود زدندپهن چشم این و آن دریده دهان .ظهوری .
پیچیده چشملغتنامه دهخداپیچیده چشم . [ دَ / دِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کمی کژ. که سیاهی آن نه بر جای اصلی بود.