اسودلغتنامه دهخدااسود. [ اَ وَ] (اِخ ) ابن شعوب . یکی از مشرکین که در وقعه ٔ بدر شرکت داشت . رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 149 و واقدی ص 268 شود. در ابن هشام نام او «شدادبن الاسود و هو ابن شعوب
اسودلغتنامه دهخدااسود. [ اَوَ ] (اِخ ) ابن بلال . یکی از رجال بنی امیه . وی به لقب محاذی و یا محاربی ملقّب بود و سمت ریاست دریانوردان داشت . او از طرف هشام با دسته ای کشتی مأمور بحر سفید شد و سپس ولیدبن یزید وی را به قبرس فرستاد تا اهالی را بر رومیان برانگیزد. (قاموس الاعلام ترکی ).
اسودلغتنامه دهخدااسود. [ اُ ] ج ِ اَسَد. (غیاث ). شیران : از چهی بنمود معدومی خیال در چه اندازد اسود کالجبال .مولوی .
بازیهای آسیاییAsian Games, Asiadواژههای مصوب فرهنگستانبازیهایی که از سال1951، و هر چهار سال یک بار میان کشورهای آسیایی برگزار میشود
حسودلغتنامه دهخداحسود. [ ح َ ] (ع ص ) بدخواه . (دهار). رشکور. رشک آور. رَشگن . رشگین . بدخواه وکینه رو. (مهذب الاسماء). بدسگال . (تاریخ بیهقی ). تنگ چشم . رشک بر. آنکه زوال نعمت کسی را تمنی کند. صاحب حَسد. کینه ور. بسیاررشگن . حاسد. رشکناک . غیور. کرمو (در تداول عوام ). ج ، حُسد، حُسّاد، حُسو
حسودلغتنامه دهخداحسود. [ ح ُ ] (ع مص ) بد خواستن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). تمنی کردن زوال نعمت کسی را. تمنی کردن نعمت و فضیلت کسی را یا زوال آن را از وی .
حشودلغتنامه دهخداحشود. [ ح َ ] (ع اِ) ناقه ای که زود شیر در پستان وی فراهم آید. (منتهی الارب ). || ناقه ای که خطا نکند آبستن شدن را از یکبار گشنی کردن گشن .
حشویدلغتنامه دهخداحشوید. [ ح َش ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چالانچولان شهرستان بروجرد. واقع در 22هزارگزی جنوب بروجرد.یک هزارگزی راه مالرو حاجی آباد جودکی به بردبل . ناحیه ای است کوهستانی . سردسیر. دارای 136 تن سکنه میباشد. لر
اسودالحمیلغتنامه دهخدااسودالحمی . [ اَ وَ دُل ْ ح ِ ما ] (اِخ ) کوهی است در قول ابی عمیرة الجرمی :الا ما لعین لاتری اسودالحمی ولا جبل الاوشال الاّ استهلت .(معجم البلدان ).
اسودادلغتنامه دهخدااسوداد. [ اِ وِ ] (ع مص ) سیاه شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). سیاه گردیدن . (منتهی الارب ). سیاه بودن .
اسودالدملغتنامه دهخدااسودالدم . [ اَ وَ دُدْ دَ ] (اِخ ) نام کوهی است که درباره ٔ آن گفته اند:تبصر خلیلی هل تری من ظعائن رحلن بنصف اللیل من اسودالدم .(معجم البلدان ).
اسودالعایالغتنامه دهخدااسودالعایا. [ ] (اِخ ) در مصر دعوت دین ابراهیم کرد. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 66).
اسودالعشاریاتلغتنامه دهخدااسودالعشاریات . [ اَ وَ دُل ْ ع ُ ری یا ] (اِخ ) کوهی است در بلاد بکربن وائل . و بدانجا یکی از جنگهای بسوس اتفاق افتاد و آن حرب بکر بود و سعدبن مالک بن ضبیعة و جماعتی از وجوه کشته شدند. (معجم البلدان ).
اسودالحمیلغتنامه دهخدااسودالحمی . [ اَ وَ دُل ْ ح ِ ما ] (اِخ ) کوهی است در قول ابی عمیرة الجرمی :الا ما لعین لاتری اسودالحمی ولا جبل الاوشال الاّ استهلت .(معجم البلدان ).
اسود سالخلغتنامه دهخدااسود سالخ . [ اَ وَ دِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مار سیاه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حیةالسودا است که بفارسی مار سیاه گویند و نوعی از مار است و او را سالخ از آن جهت گویند که در سال چند مرتبه پوست می افکند و هر حیوانی را که بگزد در ساعت هلاک شود. (برهان ). مار نر سیاه . یقال
اسود و احمرلغتنامه دهخدااسود و احمر. [ اَ وَ دُ اَ م َ ] (اِخ ) کنایه از حبش و روم و بعضی عرب و عجم نوشته اند. (غیاث ).
داود الاسودلغتنامه دهخداداود الاسود. [ وو دُل ْ اَس ْ وَ ] (اِخ ) او را پنجاه ورقه شعرست . (فهرست ابن الندیم ).
دریای اسودلغتنامه دهخدادریای اسود. [ دَرْ ی ِ اَس ْ وَ ] (اِخ ) بحر اسود. دریای سیاه . رجوع به بحر اسود ذیل بحر و دریای سیاه شود.
حجر اسودلغتنامه دهخداحجر اسود. [ ح َ ج َ رِ اَس ْ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) به اصطلاح اهل صناعت [ یعنی کیمیاگران ] موی سر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به حجرالاسود شود.
حجرالکحل الاسودلغتنامه دهخداحجرالکحل الاسود. [ ح َ ج َ رُل ْ ک ُ لَل ْ اَ وَ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید: و یسمی الاثمد، و هو من حجارة الرصاص ترابی غلبت علیه الکبریتیة. و انواعه اربعة منها ثلاثة باصفهان و واحد بالاندلس بالمغرب من مدینة وادیاش جبل صغیر ینبع منه ماء رصاصی لایشربه احد. فاذا کان اسبوع فی السن
پهلوبن اسودلغتنامه دهخداپهلوبن اسود. [ پ َ ل َ ن ُ اَ وَ ] (اِخ ) نواده ٔ سام بن نوح بروایت حمداﷲ مستوفی . (تاریخ گزیده چ اروپا ص 27).