اعتراف نمودنلغتنامه دهخدااعتراف نمودن . [ اِ ت ِ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) اقرار نمودن . مقر بودن . اذعان کردن : بخطای خویش اعتراف نموده معلوم شد که از طرف او رغبتی هست . (گلستان ). اسب چوبین قلم طی این
احترافلغتنامه دهخدااحتراف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) صاحب پیشه شدن . (منتهی الارب ). پیشه ور شدن . (تاج المصادر). پیشه وری : ای بسا شوخان ز اندک احتراف زان شهان ناموخته جز گفت و لاف . مولوی .|| دانش . (غیاث از لطائف ).
اعترافلغتنامه دهخدااعتراف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خبر دادن کسی را از نام و حال و صفت خود. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). از نام و کار خود کسی را خبر کردن . (از اقرب الموارد): اعترف الی اعترافاً؛ خبر داد مرا از نام و حال و صفت خود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خبر کردن . (المصادر زوزنی ). |
اعترافدیکشنری عربی به فارسیاعتراف , اظهار اشکار , اظهار و اقرار علني , اقرار , اقرار بجرم , اعتراف نامه , بازشناخت , بازشناسي
زهدان نهادنلغتنامه دهخدازهدان نهادن . [ زِ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از عاجز شدن در جنگ و بحث . || مقر شدن و اعتراف نمودن بر سستی و کم فهمی خود. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج )(رشیدی ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
خرقه انداختنلغتنامه دهخداخرقه انداختن . [خ ِ ق َ / ق ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) بخشیدن جامه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || اقرار و اعتراف نمودن بگناه . (برهان قاطع) (آنندراج ). || عاجز شدن و تسلیم کردن . || از هستی مبرا گشتن . (برهان قاطع) (آنندراج ). || مجر
اکذابلغتنامه دهخدااکذاب . [ اِ ] (ع مص ) دروغگوی یافتن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دروغزن یافتن . (المصادر زوزنی ). || بر دروغ برانگیختن . || آشکار کردن کذب کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آگاهی دادن شخص به اینکه آن
بوءلغتنامه دهخدابوء. [ ب َوْء ] (ع مص ) اقرار کردن و اعتراف نمودن : باء بذنبه و باء بحقه . || گناه کردن . || برابر ساختن خون قاتل را به خون قتیل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): باء دمه بدمه ؛ برابر ساخت خون قاتل را به خون قتیل . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (ترتیب عادل بن علی
مقرلغتنامه دهخدامقر. [ م ُ ق ِرر ] (ع ص ) اقرارکننده . (غیاث ) (آنندراج ). اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعتراف به گناه خود می کند و آنکه قبول می کند راستی گفتار دیگری را نسبت به خود پس از آنکه انکار کرده بود. (ناظم الاطباء). معترف . مذعن
اعترافلغتنامه دهخدااعتراف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خبر دادن کسی را از نام و حال و صفت خود. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). از نام و کار خود کسی را خبر کردن . (از اقرب الموارد): اعترف الی اعترافاً؛ خبر داد مرا از نام و حال و صفت خود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خبر کردن . (المصادر زوزنی ). |
اعترافدیکشنری عربی به فارسیاعتراف , اظهار اشکار , اظهار و اقرار علني , اقرار , اقرار بجرم , اعتراف نامه , بازشناخت , بازشناسي
اعترافلغتنامه دهخدااعتراف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خبر دادن کسی را از نام و حال و صفت خود. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). از نام و کار خود کسی را خبر کردن . (از اقرب الموارد): اعترف الی اعترافاً؛ خبر داد مرا از نام و حال و صفت خود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خبر کردن . (المصادر زوزنی ). |
اعترافدیکشنری عربی به فارسیاعتراف , اظهار اشکار , اظهار و اقرار علني , اقرار , اقرار بجرم , اعتراف نامه , بازشناخت , بازشناسي