بريقدیکشنری عربی به فارسیصداکردن (مثل شيپور) , جار زدن , بافرياد گفتن , جلا دادن , پرداخت کردن , صيقل دادن , جلا , صيقل , تلا لوء داشتن , جرقه زدن , چشمک زدن , برق , تلا لو , جرقه , درخشش
برق برق زدنلغتنامه دهخدابرق برق زدن . [ ب َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن .سخت صیقلی بودن . سخت براق بودن . رجوع به برق شود.
بَرق یا بَرِقْگویش گنابادی در گویش گنابادی تکه ای فلزی یا چوبی به شکل دری کوچک است که جلوی ورودی جوی آب ، در دم باغ ها و زمینها داخل یک چهارچوب قرار میگیرد و مانع ورود و خروج آب میگردد و در هنگام نیاز به آبیاری برداشته شده و بعد دوباره در جای خود قرار میگیرد و پس از آبیاری دو طرف یا یک طرف آن را خاک میریزند تا محکم کاری شده ب
برق (رعد و برق)گویش اصفهانی تکیه ای: barq طاری: barq طامه ای: barq طرقی: barq کشه ای: barq نطنزی: barq
برق (رعد و برق)گویش کرمانشاهکلهری: taš-e barq گورانی: taš-e barq سنجابی: taš-e barq کولیایی: taš-e barq زنگنهای: taš-e barq جلالوندی: taš-e barq زولهای: taš-e barq کاکاوندی: taš-e barq هوزمانوندی: taš-e barq
بریقلغتنامه دهخدابریق . [ ب َ ] (ع مص ) درخشیدن چیزی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بُروق . و رجوع به بروق شود. || (اِ) درخشندگی .(منتهی الارب ). تلألؤ. (اقرب الموارد). درخشندگی و تابش برق که از ابر می جهد. (غیاث ): لها [ لصفائح الطلق ] بصیص و بریق . (ابن البیطار). و از صهیل اسبان و
بریقلغتنامه دهخدابریق . [ ب ُ رَ ] (اِخ ) ابن عیاض بن خویلد هذلی . شاعری است از عرب . (از منتهی الارب ) (از المعرب جوالیقی ).
بریقلیمنونلغتنامه دهخدابریقلیمنون . [ ب ِ ] (معرب ، اِ) پیچ امین الدوله ، که گیاهی است .(فرهنگ فارسی معین ). رجوع به پیچ امین الدوله شود.
بریقةلغتنامه دهخدابریقة. [ ب َ ق َ ] (ع اِ) شیر که بر آن پیه یا قدری روغن ریخته باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). طعامی است که از شیر و روغن کنند. (بحر الجواهر). ج ، بَرائق . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).