ذمیلغتنامه دهخداذمی . [ ذَم ْ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به ذَمی که قریه ای است بدو فرسنگی سمرقند. (از انساب سمعانی ).
ذمیلغتنامه دهخداذمی . [ ذِم ْ می ی ] (ع ص نسبی ، اِ) منسوب به ذِمّة یکی از اهل ذِمة. زنهاری وزینهاری اسلام . یعنی یک تن از اهل کتاب که در زینهارو امان اسلام درآمده و شرائط ذمه پذیرفته است . جزیه گذار. مال گذار. (دستوراللغه ادیب نطنزی ) : دو خازن فکر و الهامش دو حا
غزال اَبلقGazella damaواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ گاویان و راستۀ زوجسُمسانان با جثۀ بزرگ که بخشاعظم بدن آن قهوهای مایل به قرمز و صورت و کفل و قسمت زیرین بدن آن سفید است و لکهای سفید بر روی گلو دارد
تیزشاخ افریقاییOryx dammahواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ گاویان و راستۀ زوجسُمسانان که بدنش کرمرنگ، اما بخش بالایی سر و گردن و پایین شانهها قهوهای مایل به قرمز است و شاخهایی طویل و نوکتیز و متمایل به عقب دارد
بادگیر سپر جلوair dam, bumper air damواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای در زیر سپر جلو که ضمن کاهش جریان هوا در زیر خودرو، باعث کاهش پسار و برار وارد بر خودرو میشود
ذمیلةلغتنامه دهخداذمیلة. [ ذَ ل َ ] (ع ص ) زن عیبناک . (منتهی الارب ). و سید فرج اﷲ گوید: الزمیلة کسفینة المعیبة من النوق .
ذمیانلغتنامه دهخداذمیان . [ ذَ م َ ] (ع مص ) شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || ناخوش آمدن بوی کسی را. یقال ذمتنی ریح ٌ کذا؛ اذیّت و رنج رسانید مرا فلان بوی .
ذمیرلغتنامه دهخداذمیر. [ ذَ ] (ع ص ) دلیر. || مرد صاحب جمال . || زیرک . || مرد بسیار یاری کننده . معوان .
ذمیللغتنامه دهخداذمیل . [ ذَ ] (ع مص ) نوعی از رفتن شتر. (تاج المصادر بیهقی ).نوعی از رفتار شتر. رفتار نرم یا رفتار برتر از عنق که نوعی از رفتار ستور است . ذَمل . ذُمول . ذَمَلان .
حربیلغتنامه دهخداحربی . [ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به حَرْب . جنگی . || مقابل ذِمّی . یکی از کافرانی که با مسلمانان عهد و پیمان ندارند. خلاف عهدی ، مسالم ، معاهد، ذمی . کافر که با مسلمین در سلم نیست . کافری که در دارالحرب زندگی کند.
کافر حربیلغتنامه دهخداکافر حربی . [ ف ِ / ف َ رِ ح َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کافری که از دولت اسلام فرمان نبرد. مقابل کافر ذمی که مطیع اسلام بود و از او جزیه گیرند. (رجوع به کافر ذمی و ذمی شود). و حربی آن است که با او حرب واجب است . (آنندراج ) :<
معاهدلغتنامه دهخدامعاهد. [ م ُ هَِ ] (ع ص ) هم عهد و هم پیمان و هم شرط و هم سوگند. (ناظم الاطباء). آن که با تو پیمان بسته باشد. کسی که با دیگری عهدی بسته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گزیدگر یعنی ذِمّی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گزیدگرو باج گزار و ذمی و اهل ذمه . (ناظم الاطباء). ذمی . (ا
زنارفرهنگ فارسی عمید۱. کمربندی که مسیحیان ذِمی به حکم مسلمانان بر کمر میبستهاند تا از مسلمانان بازشناخته شوند.۲. نوار یا گردنبندی که مسیحیان با صلیب کوچکی بهگردن خود آویزان میکردند.۳. = کستی
جزاءلغتنامه دهخداجزاء. [ج ِ ] (ع مص ) پاداش دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ). || غالب آمدن کسی را در جزا دادن . (منتهی الارب ). غلبه کردن کسی را در پاداش دادن . (از تاج المصادر بیهقی ). || (اِ) ج ِ جزیة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ جزیه ، بمعنی خراج زمین و آنچه از
ذمیلةلغتنامه دهخداذمیلة. [ ذَ ل َ ] (ع ص ) زن عیبناک . (منتهی الارب ). و سید فرج اﷲ گوید: الزمیلة کسفینة المعیبة من النوق .
ذمی قوسلغتنامه دهخداذمی قوس . [ ] (اِخ ) این صورت در المرصع ابن الأثیر نسخه ٔ منحصر ما آمده است و مینویسد بیابانی است . واﷲ اعلم .
ذمیانلغتنامه دهخداذمیان . [ ذَ م َ ] (ع مص ) شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || ناخوش آمدن بوی کسی را. یقال ذمتنی ریح ٌ کذا؛ اذیّت و رنج رسانید مرا فلان بوی .
ذمیرلغتنامه دهخداذمیر. [ ذَ ] (ع ص ) دلیر. || مرد صاحب جمال . || زیرک . || مرد بسیار یاری کننده . معوان .
کافر ذمیلغتنامه دهخداکافر ذمی . [ ف ِ / ف َ رِ ذِم ْ می ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کافری که جزیه دهد و در پناه اسلام باشد. رجوع به ذمة و ذمی شود.