فتاکلغتنامه دهخدافتاک . [ ف ُت ْ تا ] (ع ص ، اِ) ج ِ فاتک ، دلیر.(منتهی الارب ) : روز دیگر که ترک تیغزن از مکمن افق سر برزد، تیغزنان ناپاک از فتاک اتراک مراکب گرم کردند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به فاتک شود.
فتاقلغتنامه دهخدافتاق . [ ف ِ ] (ع اِ) مایه ٔ قوی که زود رساند خمیر را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آفتاب و قرن آفتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شکافتگی ابر از شعاع آفتاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || لیف ابیض . (فهرست مخزن الادویه ). بن پوست سپید خرمابن . (اقرب الموارد) (منت
فتوقلغتنامه دهخدافتوق . [ ف ُ ] (ع اِ) ج ِ فتق . (اقرب الموارد). رجوع به فتق شود. || باران اندک . (منتهی الارب ): عام ذوفتوق ؛ ای قلیل المطر. (اقرب الموارد). || آفات مانند وام ، درویشی و بیماری . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
فتوکلغتنامه دهخدافتوک . [ ف َ ] (اِخ ) رابینو نام آن را در شماره ٔ دهکده های بخش سخت سر شهرستان تنکابن آورده است . (مازندران و استرآباد ترجمه ٔ وحید مازندرانی ص 144).
فتوکلغتنامه دهخدافتوک . [ ف ُ ] (ع مص ) به کار خواسته ٔ نفس درآمدن . || بیباک شدن جاریه . || مبالغه نمودن در خبث . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || تندی کردن به کسی . || ناگهان کشتن کسی را. || فرصت جستن برای کشتن کسی و کشتن اورا. || الحاح در چیزی . (اقرب الموارد).
افتاکلغتنامه دهخداافتاک . [ اِ ] (ع مص ) بکار خواسته ٔ نفس درآمدن .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بمعنی فَتک . به مراد ودلخواه خود بر امور سوار شدن . (از اقرب الموارد).
ماهیچهسفتاکmyogelosisواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن یک یا چند ماهیچه یا بخشی از یک ماهیچه، بهویژه ماهیچههای سرینی، سفت میشود