لعانلغتنامه دهخدالعان . [ ل َع ْ عا ] (ع ص ) بسیار نفرین و لعنت کننده . (منتخب اللغات ). نفرین کننده . (مهذب الاسماء): لایکون المؤمن طعاناً و لا لعانا. (از دزی ).
لعانلغتنامه دهخدالعان . [ ل ِ ] (ع اِمص ) راندگی . اسم است . لعانیة. || (مص ) حکم کردن . یقال : لاعن الحاکم بینهما لعاناً؛ اذا حکم . (منتهی الارب ). || یکدیگر را لعنت کردن و نفرین نمودن . (منتخب اللغات ). ملاعنة. (زوزنی ). لعنت خواندن شوی و زن بر یکدیگر. (منتهی الارب ). || (اصطلاح فقه ) در اص
کاوند لاگینLuggin probeواژههای مصوب فرهنگستانلولۀ مویین کوچکی که از برقکاف پُر شده باشد و، با قرار گرفتن در نزدیکی سطح فلز، بین فلز موردمطالعه و الکترود مرجع مسیر هدایت یونی برقرار کند متـ . لولۀ مویین لاگینـ هابر Luggin-Haber capillary
لحانلغتنامه دهخدالحان . [ ل َح ْ حا ] (ع ص ) آنکه خطا کند در اِعراب و قرائت . آنکه بسیار لحن آرد در کلام . خطاکننده ٔ در قرائت . لحانة. (منتهی الارب ).
لحیانلغتنامه دهخدالحیان . [ ل َح ْ ] (اِخ ) نام کوشک نعمان در حیرة. (منتهی الارب ). ابیض نعمان . قصری که نعمان به حیره داشت . حاتم طائی گوید : و مازلت اسعی بین خص ّ و دارةو لحیان حتی خفت ُ ان اتنصرا.(معجم البلدان ).
ملاعنلغتنامه دهخداملاعن . [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) لعنت کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح فقه ) زوجی که مقررات ملاعنه (لعان ) را انجام می دهد. ملاعن باید بالغو عاقل و رشید باشد. و رجوع به ملاعنة و لعان شود.
راندگیلغتنامه دهخداراندگی . [ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی رانده . رانده بودن . دور گردیده بودن . لعان و لعانیة. لعنت . (منتهی الارب ). رد و دفع و طرد. (ناظم الاطباء).
شتاملغتنامه دهخداشتام . [ ش َت ْ تا ] (ع ص ) شاتم . دشنام دهنده . (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدزبان : بهری خوارج شدند و بهری غالی ... و بهری شتام و لعان و عیاب شدند... (کتاب النقض ص 375).
ملاعنةلغتنامه دهخداملاعنة. [ م ُ ع َ ن َ ] (ع مص ) بر یکدیگر لعنت خواندن شوی و زن . لعان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نفرین و لعنت کردن یکدیگر را. لعان . (از اقرب الموارد). || (اصطلاح فقه ) قذف شوی زن را در حال آبستنی و چهار بار شاهد گرفتن خدای بر راستگویی خویش و گفتن بار پنجم که لعنت خدای بر م
عفیفةلغتنامه دهخداعفیفة. [ ع َ فی ف َ ] (ع ص )مؤنث عفیف . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زن پارسا؛ أی پاکدامن . (دهار). زن پارسا و پرهیزگار از حرام . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ذاتی را نامند که او را صفت چیرگی بر شهوت و تملک نفس بغایت باشد. به عبارت دیگر زن سخت پاکدامن را عفیفه گویند. و ش
قلعانلغتنامه دهخداقلعان . [ ق ُ ] (اِخ ) تثنیه ٔ قلع. صلائه و شریح دو پسر عمروبن خویلفه از بنی نمیر. (منتهی الارب ).
ولعانلغتنامه دهخداولعان . [ وَ ل َ ] (ع مص ) وَلع. سبک و خوار گردیدن . || دروغ گفتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).