مرسلغتنامه دهخدامرس . [ م َ ] (اِخ ) نام مغی . (اسدی ). نام یکی از آتش پرستان . (جهانگیری ) (برهان ). نام مردی بوده از پیروان زردشت . (آنندراج ) (انجمن آرا). در اسدی شعر ذیل از ابوالعباس عباسی به شاهد این لغت آمده است اما معنی آن روشن نیست : و یا فدیتک امروزتو به
مرسلغتنامه دهخدامرس . [ م َ ] (ع ص ) سخت مروسنده . گویند رجل مرس ؛ یعنی مرد سخت مروسنده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مَرِس شود.
مرسلغتنامه دهخدامرس . [ م َ ] (ع مص ) به جانبی افتادن رسن بکرة. (از منتهی الارب ). افتادن ریسمان بکره در یکی از دو طرف آن ؛ مرس حبل البکرة. (از اقرب الموارد). به کناری افتادن ریسمان چاه . (ناظم الاطباء). || تر نهاد خرما را در آب و سود آن را و مالید تا بگدازد. (ازمنتهی الارب ). مالیدن خرما را
مریشلغتنامه دهخدامریش . [ م َ ] (ع ص ، اِ) تیر پَر نهاده . (منتهی الارب ). تیر که برآن پرنهاده باشند تا چون پرنده آن را به هوا برد. (از اقرب الموارد). || ما له أقَذﱡ ولا مریش ؛ یعنی او را نه چیزی و نه مالی و نه قومی است . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و رجوع به مُرَیَّش شود.
مریشلغتنامه دهخدامریش . [ م ُ رَی ْ ی َ ] (ع ص ،اِ) نعت مفعولی از مصدر ترییش . رجوع به ترییش شود. || تیر پَر نهاده . (منتهی الارب ). تیر که بر آن پر نهند تا چون پرنده آن را به هوا برد. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَریش شود. || شتر بسیارپشم و کم گوشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || چاد
مرزلغتنامه دهخدامرز. [ م َ ] (اِ) سرحد. (لغت فرس اسدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی ).دربند. ثغر. حد. خط فاصل میان دو کشور : بیایید یکسر به درگاه من که بر مرز بگذشت بدخواه من . دقیقی .بر مرز بنشاند یک مرزبان بدان تا نسازند
مرزلغتنامه دهخدامرز. [ م َ ] (ع اِ) عیب . زشتی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کلمه ٔ فارسی معرب است به معنی : حباس که بدان آب را حبس کنند و نگه دارند.(از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به مرز به معنی برآمدگی اطراف کرت زراعت شود. || (مص ) چنگول گرفتن نه سخت . (زوزنی ). به چنگل گرفتن
مرسوملغتنامه دهخدامرسوم . [ م َ ] (ع ص ، اِ)نعت مفعولی است از مصدر رَسم . رجوع به رسم شود. || منقوش . (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم . || نشان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). داغدار. || آئین کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). رسم شده و معمول شده و مستعمل . (ناظم الاطباء). قاعده ٔ قرار
مرسةلغتنامه دهخدامرسة. [ م َ رَ س َ ] (ع اِ) رسن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یک قطعه از مَرَس . ج ، مَرَس . جج ، اَمراس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مرسعلغتنامه دهخدامرسع. [ م ُ رَس ْ س ِ ] (ع ص ) اسم فاعل است از مصدر ترسیع در تمام معانی کلمه . رجوع به ترسیع در ردیف خود شود. || رجل مرسع؛ مرد دردمند نیام چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شخصی که «موق » و گوشه ٔ چشم او تباه گشته باشد. (از اقرب الموارد). مرسعة. و رجوع به مرسعة شود.
مرسعةلغتنامه دهخدامرسعة. [ م ُ رَس ْ س ِ ع َ ] (ع ص ) اسم فاعل مؤنث از مصدر ترسیع است در تمام معانی کلمه . دردمند نیام چشم . (منتهی الارب ). شخصی که گوشه ٔ چشم او تباه گشته باشد. (از اقرب الموارد). مرسع. (آنندراج ). و رجوع به مرسع شود. || عین مرسعة؛ چشم برچسفیده نیام . (منتهی الارب ). چشمی که
امراسلغتنامه دهخداامراس . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ مَرَس وجج ِ مَرَسَة. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). رسنها. و رجوع به مرس و مرسة شود.
میزان رسوب سرخگویچهerythrocyte sedimentation rateواژههای مصوب فرهنگستانمیزان رسوب سرخگویچهها در شرایط آزمایشگاهی در مدت یک ساعت اختـ . مرس ESR
چلرفرهنگ فارسی عمیددرختی با ساقۀ قطور و برگهای بیضیشکل که از چوب آن در صنعت استفاده میشود؛ آلاش؛ آلش؛ الاش؛ راش؛ راج؛ مرس؛ قزلآغاج؛ قزلگز.
راشفرهنگ فارسی عمیددرختی جنگلی با برگهای ضخیم و گلهای خوشهای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد؛ آلاش؛ الاش؛ آلوش؛ آلش؛ چهلر؛ چلر؛ مرس؛ قزلآغاجغ؛ قزلگز.
مرسوملغتنامه دهخدامرسوم . [ م َ ] (ع ص ، اِ)نعت مفعولی است از مصدر رَسم . رجوع به رسم شود. || منقوش . (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم . || نشان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). داغدار. || آئین کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). رسم شده و معمول شده و مستعمل . (ناظم الاطباء). قاعده ٔ قرار
مرسةلغتنامه دهخدامرسة. [ م َ رَ س َ ] (ع اِ) رسن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یک قطعه از مَرَس . ج ، مَرَس . جج ، اَمراس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مرسی مطروحلغتنامه دهخدامرسی مطروح . [م َ سا م َ ] (اِخ ) شهر و بندری است در مصر در حوالی برقة. در اوایل جنگ جهانی دوم به سال 1942 م . میان نیروی آلمان و متفقین جنگهایی در این نقطه روی داد.
مرسعلغتنامه دهخدامرسع. [ م ُ رَس ْ س ِ ] (ع ص ) اسم فاعل است از مصدر ترسیع در تمام معانی کلمه . رجوع به ترسیع در ردیف خود شود. || رجل مرسع؛ مرد دردمند نیام چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شخصی که «موق » و گوشه ٔ چشم او تباه گشته باشد. (از اقرب الموارد). مرسعة. و رجوع به مرسعة شود.
دامرسلغتنامه دهخدادامرس . [ ] (اِخ ) (بمعنی عجله ). اول اشیا 17: 34) زن اتینائی بود که بواسطه ٔ موعظه ٔ پولس به دین مسیح گروید و بعضی بر آنند که او زوجه ٔ یونیسیوس اریوپانی بوده است . (قاموس کتاب مقدس ).
عمرسلغتنامه دهخداعمرس . [ ع َ م َرْ رَ ] (ع ص ) مرد قوی سخت و توانا. || شتابنده و سریع در نوبت آب . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || سیر سخت . (منتهی الارب ). حرکت و سیر شدید. (از اقرب الموارد). || روز شدید . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ایام . (اقرب الموارد). || مرد دشوارخوی قوی
ساخ مرسلغتنامه دهخداساخ مرس . [ م َ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان در کاسعیده ٔ بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 23 هزارگزی شمال کیاسر. کوهستانی وجنگلی و هوای آن معتدل و مرطوب است . از آب چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات و ارزن و مختصری برنج است ، <span clas
متمرسلغتنامه دهخدامتمرس . [ م ُ ت َ م َرْ رِ ] (ع ص ) سوده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمرس شود. || فتنه انگیز. (ناظم الاطباء). متعرض شونده کسی را به شر. (از اقرب الموارد).