ملخلغتنامه دهخداملخ . [ م َ ل َ ] (اِ) ترجمه ٔ جراد . (آنندراج ). معروف است ، به عربی جراد گویند. (انجمن آرا). جانورکی بال دار که گاه خسارت و زیان بسیار وارد می آورد و کشت و زرع را به طوری نابود می کند که مورث قحط و غلا می شود. (ناظم الاطباء). در اوستا، «مذخه » . در گزارش پهلوی «مذک ». در زب
ملخلغتنامه دهخداملخ . [ م َ ] (ع مص )رفتار سخت و سخت رفتن . گویند: ملخ القوم ملخة صالحة؛ اذا ابعدوا فی الارض . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ملخ القوم ؛ یعنی دور رفتند آن قوم در زمین . (ناظم الاطباء). || آمد و رفت و تردد نمودن در باطل و بسیاری کردن در آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): ملخ
ملخلغتنامه دهخداملخ . [ م ُ ل ُ ] (اِخ ) (= ملک ) یکی از پروردگاران مردم کارتاژ که بعل هم خوانده می شده ، شهر بعلبک در سوریه به نام این پروردگار است . دست کم در سال بایستی یک کودک آنهم یگانه فرزند خاندان بزرگی به رسم فدیه در آغوش آهنین این پروردگار به دم زبانه ٔ آتش داده می شد و در هنگام پیش
ملچخلغتنامه دهخداملچخ . [ م ِ چ َ ] (اِ) سنگی را گویند که در فلاخن گذارند و اندازند. (برهان ). سنگ فلاخن را گویند. (آنندراج ). سنگی که در فلاخن برای انداختن گذارند. (ناظم الاطباء).
ملیخلغتنامه دهخداملیخ . [ م َ ] (ع ص )تباه و سست و بیمزه از گوشت و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). فاسد و تباه . (ناظم الاطباء). فاسد. و گفته شده هر طعام فاسد را ملیخ گویند. (از اقرب الموارد). || گشن اشتر که ناقه را آبستن نکند و هو کالعقیم من الرجال . ج ، املخة. (مهذب الاسماء). گشن دیر بار
پور ملخلغتنامه دهخداپورملخ . [ رِ م َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوره ٔ ملخ . تخم ملخ . دانه های چندی از ده تا بیست و پنج در کوزه مانندی کوچک به اندازه ٔ نصف انگشت کوچک دست عادی و آن دانه ها، تخم ملخ است که به پور ملخ مشهوراست . سرء. سرو. (منتهی الارب ). تخم غوغا. تخم دبا.
ملخیملغتنامه دهخداملخیم . [ م ِ ] (اِخ ) ملخی . (ابن الندیم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتاب پادشاهان . کتاب ملوک (در تورات ). (یادداشت ایضاً). و رجوع به ملخی شود.
ملخجلغتنامه دهخداملخج . [ م َ ل َ ] (اِ) خبازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جانوری هست که با وی همی جنبد، چون حربا که با آفتاب همی گردد هر چگونه که گردد، و نیز برگ کشت و گیا با او همی گردند و آن بر برگ ماش و بر برگ ملخج و سوس پیداتر است . (التفهیم چ همایی ص <span cl
ملخچلغتنامه دهخداملخچ . [ م َ ل َ ] (اِ)گیاهی باشد که چون چهارپایان خورند مست گردند. (برهان ). گیاهی است که چون حیوانات بخورند مست شوند. (آنندراج ) (انجمن آرا). گیاهی است که چون حیوان بخورد مست شود. (الفاظ الادویه ). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
ملخصلغتنامه دهخداملخص . [ م ُ خ َ ] (ع ص ) شتری که به نگریستن پیه در چشم وی آشکار باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به الخاص شود.
ملخصلغتنامه دهخداملخص . [ م ُ ل َخ ْ خ َ ] (ع ص ) بیان کرده شده و پیدا و روشن کرده شده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). مُبَیَّن . مشروح . پیداکرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تلخیص شود. || پاک کرده شده و خالص . (غیاث ) : آن ذات مقدس ، که علم مشخص و نور ملخ
دبالغتنامه دهخدادبا. [ دَ ] (اِ) کُرمَلَخ . ملخ که جنبد پیش از بال برآمدن . جراد. ملخ خرد. ملخ بی پر. پورملخ . ملخ پیش از آن که بپرواز آید. دَبی ̍. (منتهی الارب ). ملخ پیاده .
میگلغتنامه دهخدامیگ . [ م َ ] (اِ) ملخ . (ناظم الاطباء). ملخ را گویند و به عربی جراد خوانند. (برهان ). به معنی ملخ گفته اند. (از آنندراج ). ملخ . جراد. (یادداشت مؤلف ). ملخ را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). || ملخ صحرایی که در جنوب ایران با آب نمک جوشانند و خورند.
ملخیملغتنامه دهخداملخیم . [ م ِ ] (اِخ ) ملخی . (ابن الندیم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتاب پادشاهان . کتاب ملوک (در تورات ). (یادداشت ایضاً). و رجوع به ملخی شود.
ملخ کردارلغتنامه دهخداملخ کردار. [ م َ ل َ ک ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همچون ملخ . مانند ملخ : ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری ملخ سر بر سر زانوست خون آلود بارانی .خاقانی .
ملخ خوارلغتنامه دهخداملخ خوار. [ م َ ل َ خوا / خا ] (نف مرکب ) که ملخ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب ) سار. سار ملخ خوار. (یادداشت ایضاً).
ملخ خواریلغتنامه دهخداملخ خواری . [ م َ ل َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) تنگی و قحطی که از آمدن ملخ پدید می آید. (ناظم الاطباء).
پور ملخلغتنامه دهخداپورملخ . [ رِ م َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوره ٔ ملخ . تخم ملخ . دانه های چندی از ده تا بیست و پنج در کوزه مانندی کوچک به اندازه ٔ نصف انگشت کوچک دست عادی و آن دانه ها، تخم ملخ است که به پور ملخ مشهوراست . سرء. سرو. (منتهی الارب ). تخم غوغا. تخم دبا.
شملخلغتنامه دهخداشملخ . [ ش َ ل َ / ش َ م َ ل َ ] (اِ) شلغم . (از برهان ) (ناظم الاطباء). شلغم . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از فرهنگ اوبهی ). تقلیب و تبدیل شلغم است . (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به شلغم شود.
متملخلغتنامه دهخدامتملخ . [ م ُ ت َ م َل ْ ل ِ ] (ع ص ) چشم برکننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آن که بر میکند چشم را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملخ شود. || رجل متملخ الصلب ؛ مرد سست پشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رجل متملخ العقل ؛ م
کشملخلغتنامه دهخداکشملخ . [ک ُ م َ ل َ ] (ع اِ) تره ٔ پاکیزه و نرم . کشلح . تره کشمخه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به کشمخه شود.