برفزودلغتنامه دهخدابرفزود. [ ب َ ف ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) افزون . بعلاوه . برسری . بیش . برفزون . بسیار. فراوان : وزو بر روان محمد درودبیارانْش بر هر یکی برفزود. فردوسی .بی اندازه از ما شما را درودهنر با نژاد ار بود برفزود. <
برفزودنلغتنامه دهخدابرفزودن . [ ب َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) برافزودن . افزایش دادن . اضافه کردن : هر آنکس که او تاج شاهی ربودبر آن تخت چیزی همی برفزود. فردوسی .از ایرج دل ما همی تیره بودبر اندیشه اندیشه ها برفزود. <p class="author
فریب برفزودنلغتنامه دهخدافریب برفزودن . [ ف ِ / ف َ ب َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) افزودن مکر و نیرنگ . بسیار فریب دادن : ز کردارها برفزودی فریب سر قیصر آوردی اندر نشیب .فردوسی .
برفزونلغتنامه دهخدابرفزون . [ ب َ ف ُ ](ص مرکب ) بعلاوه . و رجوع به برفزود و برافزود شود.- برفزون شدن ؛ زیاده شدن . افزون شدن : بد ساعتی که نعره و فریاد برکشیدگاه از بلای دارو شد درد برفزون .سوزنی .
چربی نمودنلغتنامه دهخداچربی نمودن . [ چ َ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) نرمی و ملایمت نشان دادن . چربی کردن . || تواضع و فروتنی نمودن . کرنش نمودن : زمین را ببوسید و چربی نمودبرآن مهتران آفرین برفز
براندازهلغتنامه دهخدابراندازه . [ ب َ اَ زَ / زِ ] (ص مرکب ) بفراخور. باندازه : همان نیز ز ایرانیان هرکه بودبراندازه شان پایگه برفزود. فردوسی . || به حد اعتدال : بزال آنگهی
زمین بوسیدنلغتنامه دهخدازمین بوسیدن . [ زَدَ ] (مص مرکب ) نوعی از تعظیم بود. (آنندراج ). بوسیدن خاک برای تعظیم . (فرهنگ فارسی معین ) : زمین را ببوسد و پوزش نمودبر آن مهتری آفرین برفزود. فردوسی .اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام مباش غر
پوزش نمودنلغتنامه دهخداپوزش نمودن . [ زِ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) اظهار پوزش کردن : برآید بکام تو این کار زودچو بشنید سیندخت پوزش نمود. فردوسی .زمین را ببوسید و پ
برفزودنلغتنامه دهخدابرفزودن . [ ب َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) برافزودن . افزایش دادن . اضافه کردن : هر آنکس که او تاج شاهی ربودبر آن تخت چیزی همی برفزود. فردوسی .از ایرج دل ما همی تیره بودبر اندیشه اندیشه ها برفزود. <p class="author